تعطیلات تابستانی

شرکت ما از تاریخ ۲۸/۵/۸۵ لغایت ۴/۶/۸۵ تعطیل می باشد.

واقعا که

آخه من نمی دونم چرا باید برای یه شرکت دیگه  کار انجام بدم . اونم برای شرکتی که پرسنل خودش مدام در حال چت و بگو بخندند. ماشالله این همه پرسنل علاف دارند بازم میان سراغ ما اونم برای چی، ترجمه صورتجلسه شرکتشون هرکی ندونه فکر می کنه من لیسانس مترجمی زبانم. ظاهرا مدیرعامل ما فکر می کنه من از همه بیکارترم. خوش به حال اونایی که از این شرکت رفتند.

بعد از اینکه دوست من از شرکتمون رفت، شرکت ما دو تا کار آموز از دانشگاه غیرانتفاعی بابل گرفت. از اونجایی که شرکت ما سرشناس نیست شواهد نشون می داد که باید آشنایی با یکی از مدیران شرکت در کار باشه.

 چند روز بعد از اومدنشون یکی از پسرا از من خواست تا ایمیلم رو بهش بدم تا میلی رو برای من بفرسته. از اونجایی که من همیشه وقتی یک میلی به دستم می رسه نگاه می کنم ببینم تا این میل اولین بار از کجا اومده به دست کیا رسیده البته نه به خاطر فضولی بلکه شاید یک آشنای قدیمی این وسط پیدا بشه، طبق عادت میل ایشون رو هم بازرسی کردم. تا اینکه دیدم بله خانم مدیر عامل محترم شرکت، این ایمیل رو براشون فرستادن و تصادفا فامیلی این آقا پسر با فامیلی خانم مدیر عامل هم یکی یه. خلاصه تمامی شواهد و قرائن نشون می داد که ایشون باید برادر خانم مدیر عامل محترم ما باشند.

از اونجایی که من نمی تونم از قضیه ای خبردار بشم و اون رو به روی طرف نیارم، برگشتم به این آقا گفتم شما برادر خانم مدیر عاملید؟ بچه طفل معصوم هم که اصلا انتظار نداشت کسی صاف بهش نگاه کنه و این حرف رو بهش بزنه با کلی دستپاچه گی گفت که نه من اصلا ایشون رو نمی شناسم و از طریق رفیقم که دوست خانوادگی آقای مدیرعاملند اومدم اینجا. خلاصه حسابی قضیه رو تکذیب کرد و من خیلی شانس آوردم که با این نحوه گفتن من، ایشون سکته نکردند و خونشون گردن من نیفتاد.

 بعد از این قضیه این آقا تمام سعیشون رو می کردند که به من اثبات کنند که اصلا آقای مدیر عامل رو نمی شناسند یه روز می گفت خیلی جالبه نه آقای مدیر عامل وسط سرشون اصلا مو نداره یا آقای مدیر عامل چقدر چاقند یا آقای مدیر عامل چند سالشونه من که فکر می کنم 40-50 ساله باشند. خلاصه من هم با چشم های گرد شده از فرط تعجب نگاش می کردم و سعی داشتم بهش بفهمونم که برو بچه ما رو رنگ نکن.

با همه این صحبتها من و مریم خودمون رو قانع می کردیم که خوب کارآموزی اومدند دیگه تموم می شه و می رند اینکه اشکالی نداره خوب مدیر عامل شرکت خواسته تا قبل از اینکه شرکت(کشتی عن قریب به گل نشسته ) درش تخته شه، حداقل یک کار خیری برای خانوادش انجام داده باشه و دعای خیر اونا رو برای خودش نگه داشته باشه.

بعد از دو هفته، کارآموزی که فامیل مدیر عامل نبود، خداحافظی کرد و رفت ولی جناب آقای فامیل گفتند که چون من هنوز بخشی از کارهام باقی مونده، دوسه روز دیگه هم میام در پایان دو سه روز، ایشون رو به من کرد و گفت:من اصلا باورم نمی شه خیلی شوکه شدم اصلا انتظارش رو نداشتم، امروز صبح که رفتم پیش مدیر عامل، ایشون به من گفتن ما به شما احتیاج داریم و دلمون می خواد شما اینجا مشغول به کار شی حالا نمی دونم چی کار کنم.

من دیگه حالم داشت بشدت بد می شد احساس می کردم این آقا فکر می کنه من هالوام و باورم شده که ایشون برادر خانم محترم آقای مدیر عامل نیستند. من فقط گفتم مبارکه و به این فکر کردم چطور دوست من که فارغ التحصیل یکی از بهترین دانشگاه های کشور بود تو شرکت ما زیادی بود ولی حالا شرکت ما بشدت به یک نیروی تازه کار از دانشگاه غیر انتفاعی شهرستان نیاز داره؟     

دماوند

فردا قراره دوباره بریم کوه. این بار سبکبارتر می ریم شاید نتیجه بهتری بگیریم. می دونم اگه همسر عزیز من اراده کنه کاری رو انجام بده حتما موفق می شه ( برای همینه که من همیشه بهش افتخار          می کنم).

 نتیجه گیری اخلاقی : ما بالاخره می ریم دماوند دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. 

هيچ كس واقعا تنها نيست
حتي آنها كه ديگر زنده نيستند؛
همان ها كه دوستشان داشتيم!
هنوز مي پيچد صدايشان
در فكرهايمان
در حرف هايمان
در قلب هايمان
هر آنچه كردند
و هر آنچه بودند،
بخشي از ما مي شود
براي هميشه
                                    ريچارد فايف
                        ترجمه عليرضا باقري جبلي

سنگ بزرگ علامت نزدنه

ما یک گروهه ۳ نفره رو تشکیل دادیم که ۱۷ مرداد بریم دماوند . از ما سه نفر دونفرمون تا به حال کوه نرفته بودن یکی از ما هم ۴-۳ سال پیش کوه می رفت و جالب اینجا بود که بدون هیچ آمادگی می خواستیم ۳ هفته قبل از صعود بریم توچال. ۵ شنبه پیش رفتیم ولنجک به قصد صعود به توچال ولی این مسیر صعود به قدری طولانی بود و هوا هم گرم که تا ایستگاه ۵ بیشتر نرفتیم. وقت برگشت هم همش دعا می کردیم که خاله من بیاد و برنامه ما کنسل شه(انگار زورمون کرده بودند که بریم). خلاصه ۲ تامون کوتاه اومدیم که تمرین کنیم و سال دیگه بریم اما جناب اراده کوتاه نمی یومد خلاصه من مامور شدم که روی مخ ایشون کار کنم وکلی امدادهای غیبی و آشکار رو به کار گرفتم تا اینکه دیشب راضی شد که تمرین کنیم و سال دیگه بریم. خلاصه با اینکه به هرکسی  که می دیدیم خودمون  گفتیم و هرکی رو هم که نمی دیدیم براش پیغام فرستادیم که ۱۷ مرداد می ریم دماوند، تصمیم گرفتیم که به روی خودمون نیاریم و نرفتنمون رو بندازیم گردن خاله من که راستی قراره ۵ شنبه بیاد.