اینجا چراغی روشن است

کوکب:بابام میگه هر چقدر هم صبر کنی هیچوقت جوون سراغت نمی یاد.

قدرت: چرا؟                                                                                                        

کوکب:چون چشام چپه.

قدرت: ها! اینکه قشنگه. با یکیش آسمون رو می بینی با یکیش زمین رو،یکهو!

بخشی از صحبت های قدرت(حبیب رضایی) و کوکب(فلامک جنیدی) تو فیلم "اینجا چراغی روشن است".

قدرت برادرزاده شیرین عقل(از دید ما عاقلا البته!) مش رحیم متولی امامزاده سلطان عزیز تو یکی از ییلاقات سوادکوه ِ. مش رحیم باید بره شهر و برای عمل بستری شه و می خواد تو این مدتی که نیست امامزاده رو به یکی بسپره. کسی حاضر نمی شه این کار رو انجام بده و اون به ناچار سلطان عزیز رو میسپره دست قدرت و از این به بعد که فیلم وارد قصه اصلیش می شه که بهتره برین ببینید.

فیلمش خیلی قشنگ بود. من بدون هیچ پیش زمینه ای و فقط به خاطر رضا میرکریمی کارگردانش رفتم این فیلم و دیدم. مثل همیشه از این فیلمش هم خیلی خوشم اومد. یه فیلم لطیف و ساده. از اون فیلمایی که من خیلی دوسشون دارم. لازم نیست خیلی آدم به مخش فشار بیاره که خب این حرف یعنی چی و این کار چه معنی ای می تونه داشته باشه. 

البته حبیب رضایی هم نقش رو فوق العاده بازی کرد. 

پ.ن. اگه این فیلم و ببینید مطمئن هستم که سفر به ییلاقات مازندران یکی از گزینه های مسافرتتون برای سال دیگه تابستونه.

درخت

من عاشق این "لامپ های درخت فرم سفید"ی هستم که تازه گی ها داخل فضای سبز  کنار بزرگراه ها گذاشتنشون. شبا وقتی که روشن می شن انگار یه درخت خوشگلی رو می بینی که برف رو شاخه های گستردش نشسته و داره دلبری می کنه. الحق و الانصاف که بدجوری هم دل من رو برده. دلم     می خواد یه دونه ازش تو حیاط خونمون داشته باشیم.

 من و یاد بچگی هام میندازه وقتی که می خواستم یه درخت رو خیلی خوشگل بکشم به جای اینکه بالا سر تنه درخت از اون دایره های کج و معوج بذارم به تنه درخت شاخه هایی رو وصل می کردم که رو به  آسمون خدا پهن شده بود. البته من اون موقع برف نمی ذاشتم رو شاخه هاش به جاش شکوفه های صورتی سیب رو می ذاشتم.

پ.ن. آه

امروز با یه آقایی که شکل قل مراد بود جلسه داشتیم. جلسه حدود ۲ ساعت طول کشید منتها وقت مفیدش یه ربع بود بقیه اش رو جناب قل مراد با یکی دیگه از همکارامون مدام تو حاشیه بودن. مخم داغ کرده از بس حرفای بی ربط به موضوع جلسه شنیدم.

پ.ن. یه روش جدید شکنجه: می شه یه جلسه با یه موضوع مشخص گذاشت و از این همکار ما هم دعوت کرد.

طبق اطلاعات اولیه ای که من تا قبل از رفتن به مصاحبه از بچه های سابق دانشکده که اونجا کار        می کردند گرفته بودم می دونستم که پنج شنبه ها روز کاریه، ناهار نمی دن، با موبایل نمی شه صحبت کرد و تلفن ها کنترل می شه. همه اینا باعث شده بود که من خیلی احساس خوبی نداشته باشم و این احساس نچندان خوب من با رفتن به شرکت و دیدن دوربین های مداربسته و مانیتوری که تو اتاق مدیر عامل بود و با اون واحد کارشناس ها رو کنترل می کرد و اینترنتی که فقط در صورت نیاز می شد ازش استفاده کرد و ضمنا کلیه صفحاتش هم توسط همین جناب مدیر عامل معظم له چک می شد تبدیل به حس بسیار بدی شد.یه جورایی احساس می کردم دارم می رم تو "اف بی آی" کار کنم.

البته نوع کارشون خیلی عالیه کار تو واحد تحقیق و توسعه. قرار شده اگه می خوام برم بهشون خبر بدم. ولی نمی دونم هر چی فکر می کنم نمی تونم تو همچین محیطی که پرسنلش از ترس دوربین ها نمی تونند تکون بخورند کار کنم. پس فعلا این قضیه منتفی یه تا پیدا کردن یه جای دیگه.

پ.ن. من حتما کارم رو عوض می کنم.

امروز قراره برم نوآوران آیدا پلاستیک برای مصاحبه. خیلی استرس دارم نمی دونم دارم کار درستی می کنم یانه؟ تغییر دادن شرایطم همیشه برام سخت بوده به خاطر همین خصوصیتم هم خیلی تو زندگی ضرر کردم.

تا اونجایی که شنیدم شرکت بدی نیست. رو ورق های پلی کربنات، متیل متا اکریلات، ای بی اس و هیپس کار می کنند. (چقدرم که من از این چیزا سر در می یارم) می رم مصاحبه ببینم چی ازم می پرسن امیدوارم هر چی خیر برام پیش بیاد یکوقت از چاله نیفتم تو چاه.

چند وقته که دور گردون به مراد ما نمی چرخه :

۱- جمعه صبح لوله آب همسایه دو طبقه بالاتر از ما ترکید در نتیجه، آب از سقف همسایه بالایی هامون شرشر می کرد و از داخل کمد ما چک چک. همه همسایه ها(من جمله امیر) تو خونه همسایه بالایی مون جمع شده بودند و فکر می کردند چیکار کنند.

۲- جمعه عصر سقف همسایه بالایی هامون کاملا گچش ریخت و آب از سقف کمد ما شرشر می کرد. همسایه هام همچنان داشتند فکر می کردند که چیکار کنند و امیر همچنان بالا بود. ضمنا خواهر امیر تماس گرفت و گفت که حال پدربزرگ امیر خیلی وخیمه.

۳- جمعه شب لوله کش اومده بود و دنبال محل ترکیدگی لوله می گشت و امیر همچنان بالا بود. ضمنا پدربزرگ امیر هم به کما رفته بود. سینما ۴ هم یک فیلم ترسناک به اسم شکارچیان ذهن پخش       می کرد. من هم جاتون خالی قالب تهی می کردم.

۴- ساعت ۲ بامداد شنبه خدا رو شکر محل ترکیدگی پیدا شد و امیر برگشت خونه و همون موقع پدربزرگش فوت کرد ولی ما نمی دونستیم.

۵- ساعت ۴ بامداد شنبه به ما خبر دادند و ما به سمت قائمشهر حرکت کردیم و الان که دارم این پست رو می نویسم تازه از شمال برگشتم و هنوز یخ انگشتام وا نشده.

خب این هم اخبار این چند روزه.

خیابون شرکت ما یک طرفه است ولی چون خیابون نسبتا پهنی یه  کسی به تابلوی ورود ممنوع توجه نمی کنه و در واقع یه خیابونه دو طرفه به حساب می یاد. من طفل معصومه گناهیه بیچاره غافل از سرنوشته شومی که منتظرم بود گفتم بیام هم رنگ جماعت شم و بیخیال جامعه مدنی، مثل هزاران آدمی که دارن این کار رو می کنن من هم ورود ممنوع برم. تو پرانتز اینکه نوبت دکتر داشتم و باید خودم رو سریع می رسوندم. ولی از اونجایی که این کارا به من نمی یاد و اگه برم دریا آبش خشک می شه، یک بنز آخرین مدل با یه راننده خرس خیکی چاق(خیلی بددهنم ولی اصلا پشیمون نیستم تازه اینایی که گفتم کمشه ) از راه رسید و راه من رو بست و شروع کرد بد و بیراه به من گفتن که چرا ورود ممنوع اومدی من هم ازش عذرخواهی کردم ولی اصلا گوشش بدهکار نبود می گفت" من کنار برو نیستم اگه می تونی رد شو " من هم پیش خودم حساب کتاب کردم که اگه رد شم ماشین این یارو(بنز آخرین سیستم) و خودم وبغلی که کنار خیابون پارک کرده رو قطعا داغون می کنم و کلی باید خسارات بدم. گفتم ببین آقا اگه من رد شم ماشینت داغون می شه می دونید چی به من گفت مرد گنده بی تربیت گفت دلم می خواد بزنی به ماشینم تا بندازمت زندان. من هم حسابی خودم و باختم و خشکم زد راننده های دیگه ای که پشت این آقا گیر کرده بودند اومدن باهاش صحبت کردن که "قربونت بیا کنار بذار این بنده خدا رد شه" که چشمتون روز بد نبینه گوشتون چیز بد نشنوه شروع کرد جوری به اون راننده ها فحش دادن که دمشون و گذاشتن رو کولشون و ترجیح دادن که برن تو  موشینشون بشین. من هم بغضم گرفته بود و خیلی سعی می کردم جلوی خودم و بگیرم تا اشکم در نیاد که همین موقع موبایلم زنگ خورد و تا دیدم امیر شروع کردم بدون هیچ مقدمه ای پشت تلفن زار زدن که" اگه تو اومده بودی الان این آدم بی شعور به من فحش نمی داد." حالا به این کار ندارم که امیر بنده خدا نفهمید من چی دارم می گم  و فکر کرد که چه اتفاقی برای من افتاده که دارم پشت تلفن به اون فحش می دم ولی همین تلفن باعث شد که اون یارو شکم گنده ندید بدید تازه به دوران رسیده ...(و چند تا فحش خیلی بی ادبی دیگه) فکر کنه که کسی داره میاد دنبال من و دمش و گذاشت رو کولش و رفت. من هم تا دلتون بخواد زار زدم و اینقدر گریه کردم از غصه، که هنوزم چشام ورم داره. آخه این شانس که من دارم هان!

پ.ن. به نظر امیر من خیلی از موضع ضعف با اون مرد گنده بی شعور برخورد کردم باید بهش می گفتم  "من مقصرم وایسیم پلیس بیاد." 

پ.ن. دیشب تا صبح خوابم نبرد تا صبح همش قیافه اون غول بی شاخ و دم جلوی چشم بود. 

 

کنون کز رعشه پیری به جامم می نمی ماند

                                                            چه حاصل گر دهد دوران، شراب کامرانی را