سرکار خانم نر... خل... ها... از این پس شما به سمت سرپرستی گروه نظارت و برنامه ریزی منسوب شده و زیر نظر مستقیم مدیر عامل فعالیت خواهد نمود. بدیهی است که لیاقت و کاردانی شما باعث این انتخاب بوده و اصلا مربوط به نسبتهای فامیلی نمی شه که موجب شده یکی از شرکت های زیر مجموعه سازمان گسترش با اون همه دبدبه و کبکبه، دختری ۲۲ ساله فارغ التحصیل از دانشگاه غیر انتفاعی دارقوز آباد سفلی و بدون سابقه کاری رو که مدام در شرکت در حال چت گروهی و دعوا با سایر همکارشه  به عنوان سرپرست گروه برنامه ریزی و نظارت انتخاب کنه. امید است که در انجام مسوولیت خطیری که بر عهده شما نهادیم بیش از پیش کوشا باشید. ضمنا ببخشید که پست بالاتری نداشتیم.

                                                                                حم... ها... یز...

                                                                                  مدیر عامل

پ.ن. به خدا اگه حسودی کنم خب این دختره به قول مهسا( واقعا در و گوهر سفته) اومده از آسانسور استفاده کرده خب چه اشکال داره. خدا قسمت بکنه برای شما ایشالله(به سبک استاد حسن شماعی زاده بخونید)

خیلی خیلی عجیبه

 اول اینکه : من و امیر جفتمون از همه چیز زندگی هم دیگه خبر داریم و هیچ قسمتی از زندگیمون نیست که اون یکی ازش خبر نداشته باشه یعنی از اولش همین جور قرار گذاشتیم چون جفتمون ترجیح می دادیم حتی از چیزهایی که ممکن ناراحتمون کنه خبر داشته باشیم تا اینکه ندونیم و دلمون خوش باشه.  هر چند که ممکن به نظر خیلی ها این کار اشتباه بوده و درست نباشه ولی چه می شه کرد ما اینجوریم دیگه البته تا حالا از این قضیه ضرر هم نکردیم. 

دوم اینکه:امیر من  قربونش برم خیلی کنجکاوه(فکر دیگه ای نکنید یه وقت) و علاقه زیادی به تخلیه اطلاعاتی داره.

با توجه به "اول اینکه" من به امیر گفتم که یه وبلاگ شخصی دارم اما نکته اینجاست با توجه به "دوم اینکه"  این آقا، هیچ علاقه ای به دونستن آدرس وبلاگم و خوندنش نداره و این خیلی خیلی عجیبه.

باز هم یه پ.ن. بی ربط: روزانه در کشور توسط معتادان ۱۱ میلیارد تومان دود شده و به هوا تشریف می برد.

عجب روز خوبی من و امیر و کلکچال(بر وزن من و مامان و امرسان بخونید)

پنج شنبه خیلی خوب بود باعث شد کلی روحیه ام خوب شه. چه هوایی هم آفتاب، هم ابر، هم بارون، هم مه، هم برف و آخرشم رو قله کولاک برف و مه بسیار شدید. از همشم بهتر اینکه اون روز فقط من و امیر روقله بودیم با یه جای پای مهربون که قبل از ما اون روز اومده بود قله و باعث شد که ما مسیر رو تو اون مه شدید گم نکنیم.

پ.ن. با موبایل امیر و دوربین یاشیکا قدیمیم(هدیه روز تولد ۷ سال پیشم)  چند تا عکس انداختیم ولی چه فایده که نمی تونم بذارمشون اینجا نه اینکه نخوام بذارم امکاناتش موجود نیست. 

 

تو رفتی و دلم حزین شد 

                 قرین آه آتشین شد

                                 از آن شبی که برنگشتی

اگه کسی این آهنگ رو داره خواهش می کنم لینکش رو برام بذاره.

  

                                                                             با تشکر

                                        قاصدک غمگین که خیلی دلش می خواد یه دل سیر گریه کنه.

خاطره

 این روزا همش خاطرات مامایی اشرف عزیزم یادم می یاد. چقدر برای من و داداشم زحمت کشید در واقع چون مامان می رفت مدرسه اون می یومد خونمون و از ما نگهداری می کرد. چقدر داداشم اذیتش می کرد چقدر من سر به سرش می ذاشتم یادش به خیر چقدر خاطره های خوب ازش مونده یکیش همین : 

مامایی اشرف خیلی دلش می خواست که با سواد شه برای همین هم از خیلی سال پیش می رفت مسجد محلشون کلاس نهضت سواد آموزی. تلاش هم زیاد می کرد طوریکه تمام کتاب فارسی اول دبستان رو حفظ بود و همیشه از رو خونی می کرد و مشق می نوشت اما اگه کلمات رو جای دیگه ای غیر از کتاب کلاس اول می دید نمی تونست بخونه در واقع همه رو حفظ کرده بود. یه درسی بود تو کتاب کلاس اول در مورد سه تا برادر که یکی شون نجار یکیشون بنا و یکیشون نقاش بود  هر وقت که می خواست اون درس رو بخونه (جایی که  شغل هر کدوم از برادرا با اسمشون می یومد) می گفت :

مامایی اشرف: اکبر بنا است

ما: اکبر نه مامایی

مامایی اشرف: پس اصغر بنا است

ما : اصغر نه مامایی

مامایی اشرف: آها عباس بنا است

ما : سووووووووت دست دست

و همین طور الخ

 

نمایشگاه تاسیسات

نمایشگاه تاسیسات

۲۴-۲۱ آبان ماه محل دائمی نمایشگاه های بین المللی تهران

از بد روزگار دو روز شم بنده در غرفه حضور دارم. دو روز دیگه رو هم از سایر غرفه های موجود در نمایشگاه بازدید کرده تا شاید بتوانم حداقل به اندازه یک انگشت دونه "اس۲۲" بفروشم(من باز هم نمی تونم انگلیسی تایپ کنم شما "ا" را مثل "ا امید " بخونید). 

شایان ذکر است دیدار دوستان عزیز تر از جان باعث مزید امتنان است.

پ.ن. نمی گم "اس۲۲" چیه که فکر کنید خیلی باکلاسه. 

یه توپ دارم گیلگیلیه

ثمره تلاش های من برای یاد دادن شعر یه توپ دارم قلقلی یه به ریحانه نمکدون:

یه توپ دارم گیلگیلی یه            سرخ و سیفد ابا می ره

نمی دونی تا ابا می ره             من این توپ و می خوام

مشقام و خوب نیبشتم             بابام به من عیدی داد

یه توپ گیلگیلی داد ابا می ره

یه مصراع هم آخرش کم آورد.

پ.ن. ریحانه خواهرزاده امیرخان می باشد.

پ.ن. بی ربط : چرا ساعت کار بانک ها رو تغییر نمی دند. مردن این مردم بیچاره بس که برای دست اندرکاران رادیو تلفن زدند و اس ام اس فرستادند. 

امروز صبح از رادیو شنیدم که در شهر ...(به دلیل سر و صدای زیاد ماشینا اسمش رو نشنیدم) باد شدیدی شروع شده به طوریکه دبستان های اون شهر رو تعطیل کردند.

فکر کنم ترسیدن نکنه خدایی نکرده باد بچه ها رو ورداره  ببره و صاف بندازه تو بغل جادوگر شهراز اوز اظ اض اوظ اوض(اه انگلیسی هم که نمی تونم تایپ کنم)

انشاالله غم آخرتون باشه یا الهی دیگه غم نبینید دعاست یا نفرین

مامایی اشرف مهربونم خدانگهدار برای همیشه.

اون روزایی که بابام فوت کرده بود  وقتی من مادربزرگ هام رو می دیدم پیش خودم می گفتم آخه چرا باید اونا زنده باشن ولی بابای من بمیره بعد از اون روزا فکر می کردم که هیچوقت از این که پیرمرد یا پیرزنی بمیرند من ناراحت نمی شم بالاخره عمرشون رو کردن و حسرتی ندارند ولی حالا که مامایی اشرف مهربونم با تمام اون خنده های شیرینش و محبت هاش و سرور جان سرورجان گفتناش زیر خروارها خاکه متوجه شدم که این محبت بین آدما است که باعث می شه آدم از رفتنشون غصه بخوره حالا هر چند سالشون که می خواد باشه.

پ.ن. من از دوشنبه ها متنفرم

تصور کنید تواتوبان همت در مسیر غرب به شرق در حرکتید و بارون وحشتناکی هم داره می باره یه نگاه به کنار اتوبان می ندازید دو تا آدم... رو می بیند که بسان موش آب کشیده دارن از کنار اتوبان پیاده     می رن پارک پردیسان تا شام "ماکارونی قالبی که خانمه دستور پختش رو از اینترنت برداشته" بخورن. البته یه وقتی خیال نکنید که خانمه منم و آقاهه هم امیر که یکهو مخش جرقه زده که شام خوشمزه مون رو برداریم و تو بارون پیاده پاشیم بریم پارک پردیسان که ببینیم تو این پارک چه خبره که روزای تعطیل این همه ماشین کنار اتوبان پارک می کنن.