حم... ها... یز...
مدیر عامل
پ.ن. به خدا اگه حسودی کنم خب این دختره به قول مهسا( واقعا در و گوهر سفته) اومده از آسانسور استفاده کرده خب چه اشکال داره. خدا قسمت بکنه برای شما ایشالله(به سبک استاد حسن شماعی زاده بخونید)
حم... ها... یز...
مدیر عامل
پ.ن. به خدا اگه حسودی کنم خب این دختره به قول مهسا( واقعا در و گوهر سفته) اومده از آسانسور استفاده کرده خب چه اشکال داره. خدا قسمت بکنه برای شما ایشالله(به سبک استاد حسن شماعی زاده بخونید)
دوم اینکه:امیر من قربونش برم خیلی کنجکاوه(فکر دیگه ای نکنید یه وقت) و علاقه زیادی به تخلیه اطلاعاتی داره.
با توجه به "اول اینکه" من به امیر گفتم که یه وبلاگ شخصی دارم اما نکته اینجاست با توجه به "دوم اینکه" این آقا، هیچ علاقه ای به دونستن آدرس وبلاگم و خوندنش نداره و این خیلی خیلی عجیبه.
باز هم یه پ.ن. بی ربط: روزانه در کشور توسط معتادان ۱۱ میلیارد تومان دود شده و به هوا تشریف می برد.
پنج شنبه خیلی خوب بود باعث شد کلی روحیه ام خوب شه. چه هوایی هم آفتاب، هم ابر، هم بارون، هم مه، هم برف و آخرشم رو قله کولاک برف و مه بسیار شدید. از همشم بهتر اینکه اون روز فقط من و امیر روقله بودیم با یه جای پای مهربون که قبل از ما اون روز اومده بود قله و باعث شد که ما مسیر رو تو اون مه شدید گم نکنیم.
پ.ن. با موبایل امیر و دوربین یاشیکا قدیمیم(هدیه روز تولد ۷ سال پیشم) چند تا عکس انداختیم ولی چه فایده که نمی تونم بذارمشون اینجا نه اینکه نخوام بذارم امکاناتش موجود نیست.
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که برنگشتی
اگه کسی این آهنگ رو داره خواهش می کنم لینکش رو برام بذاره.
با تشکر
قاصدک غمگین که خیلی دلش می خواد یه دل سیر گریه کنه.
مامایی اشرف خیلی دلش می خواست که با سواد شه برای همین هم از خیلی سال پیش می رفت مسجد محلشون کلاس نهضت سواد آموزی. تلاش هم زیاد می کرد طوریکه تمام کتاب فارسی اول دبستان رو حفظ بود و همیشه از رو خونی می کرد و مشق می نوشت اما اگه کلمات رو جای دیگه ای غیر از کتاب کلاس اول می دید نمی تونست بخونه در واقع همه رو حفظ کرده بود. یه درسی بود تو کتاب کلاس اول در مورد سه تا برادر که یکی شون نجار یکیشون بنا و یکیشون نقاش بود هر وقت که می خواست اون درس رو بخونه (جایی که شغل هر کدوم از برادرا با اسمشون می یومد) می گفت :
مامایی اشرف: اکبر بنا است
ما: اکبر نه مامایی
مامایی اشرف: پس اصغر بنا است
ما : اصغر نه مامایی
مامایی اشرف: آها عباس بنا است
ما : سووووووووت دست دست
و همین طور الخ
۲۴-۲۱ آبان ماه محل دائمی نمایشگاه های بین المللی تهران
از بد روزگار دو روز شم بنده در غرفه حضور دارم. دو روز دیگه رو هم از سایر غرفه های موجود در نمایشگاه بازدید کرده تا شاید بتوانم حداقل به اندازه یک انگشت دونه "اس۲۲" بفروشم(من باز هم نمی تونم انگلیسی تایپ کنم شما "ا" را مثل "ا امید " بخونید).
شایان ذکر است دیدار دوستان عزیز تر از جان باعث مزید امتنان است.
پ.ن. نمی گم "اس۲۲" چیه که فکر کنید خیلی باکلاسه.
یه توپ دارم گیلگیلی یه سرخ و سیفد ابا می ره
نمی دونی تا ابا می ره من این توپ و می خوام
مشقام و خوب نیبشتم بابام به من عیدی داد
یه توپ گیلگیلی داد ابا می ره
یه مصراع هم آخرش کم آورد.
پ.ن. ریحانه خواهرزاده امیرخان می باشد.
پ.ن. بی ربط : چرا ساعت کار بانک ها رو تغییر نمی دند. مردن این مردم بیچاره بس که برای دست اندرکاران رادیو تلفن زدند و اس ام اس فرستادند.
فکر کنم ترسیدن نکنه خدایی نکرده باد بچه ها رو ورداره ببره و صاف بندازه تو بغل جادوگر شهر
از اوز اظ اض اوظ اوض(اه انگلیسی هم که نمی تونم تایپ کنم)
اون روزایی که بابام فوت کرده بود وقتی من مادربزرگ هام رو می دیدم پیش خودم می گفتم آخه چرا باید اونا زنده باشن ولی بابای من بمیره بعد از اون روزا فکر می کردم که هیچوقت از این که پیرمرد یا پیرزنی بمیرند من ناراحت نمی شم بالاخره عمرشون رو کردن و حسرتی ندارند ولی حالا که مامایی اشرف مهربونم با تمام اون خنده های شیرینش و محبت هاش و سرور جان سرورجان گفتناش زیر خروارها خاکه متوجه شدم که این محبت بین آدما است که باعث می شه آدم از رفتنشون غصه بخوره حالا هر چند سالشون که می خواد باشه.
پ.ن. من از دوشنبه ها متنفرم