من تنهام؟؟؟؟؟؟

رو کرد بهم و گفت : تو هم مثل من تنهایی باید یک روز از صبح بیای خونمون. من آریا رو بخوابونم و باهم حرف بزنیم.

چرا فکر کرد من تنهام؟؟؟

دیدید برگشتم

من هوس کردم دوباره برگردم. نمی دونم اینجا می خوام چی بنویسم شاید از کوه، دلتنگیام، خوشحالیام، برنامه های آینده و یا همشون با هم. حالا ببینم چی پیش می یاد.

از وقتی که اینجا نبودم در واقع آنچه گذشت :

۱- با یه سری از دوستای خوب و البته به لطف آقای دیهیم یه گروه کوهنوردی شدیم البته هنوز این گروه ما اسم نداره چند تا اسم پیشنهاد شده مثل همنوردان کوهیار و چکاد ولی به نظر من اسم برازنده گروه ما خوش خوراکان قله رو چون تا صعود شروع می شه یا داریم می خوریم یا حرف از خوردن می زنیم خلاصه بگذریم خیلی جاها رفتیم با هم مثلا ۳ بار رفتیم  دماوند، شیرکوه، علم کوه، سهند، سبلان، قلعه بابک، مقدار زیادی توچال و دارآباد و کلکچال و پیازچال و ...

۲- کارم رو که ۴ سال بود می خواستم عوض کنم بالاخره عوض کردم و برگشتم پژوهشگاه به سلامتی

۳- هنوز خونه نخریدیم، زبانم همچنان ضعیفه،هنوزم گریه هام براهه، هنوزم بچه نمی خوایم.

۴- کویر رو دیدم از الموت رفتم جنت رودبار رامسر (از آرزوهام بود)

۵- روجا اینا رفتند آمریکا

۶- یه پیشنهاد کار تو کره و یه بورس دکترا تو چک رو رد کردم.

۷- من و امیر از نظر اعتقادی خیلی نزدیک شدیم یعنی اون به من نزدیک شده نه من به اون.

۸- و خلاصه در یک ... مخملی شرکت داشتیم.

۹- دیگه چیزی یادم نمی یاد.

دماوند

بالاخره به آرزوم رسیدم تونستم پام رو رو بام ایران بگذارم و این رو واقعا مدیون امیرم. با این که اون تا سال قبل فکر می کرد که کوه همون رستورانهای دربند و درکه است ولی مرد اراده آهنین من مثل همیشه کمکم کرد تا به خواسته قلبیم برسم.

امیدوارم من هم بتونم اونو به همه آرزوهای کوچیک و بزرگش برسونم.

 

 

دانیال

دانیال پسرعمو ی یکی مونده به آخر منه که از بچگی و علی الخصوص سن ۸ سالگی تو بی ادبی حرف اول رو می زده. بدترین فحش هایی رو که فکرشو بکنید من اولین بار از دانیال تو سنین طفولیتش شنیدم همین طور بدترین جک ها رو البته همه اینها رو تو مهمونی های خانوادگی، جشنها و بخصوص جشن تولد های خودش به زبون آورده.

این آقا دانیال ما الان ۱۴ سالشه و تنها فرقی که کرده اینه که دیگه تو جمع فحش بد نمی ده فقط جک های بدش رو تعریف می کنه. ضمنا خیلی با کلاس شده تموم لباسهاش مارک داره، عینک آفتابیش حداقل باید ۲۰۰ هزارتومن قیمت داشته باشه تا اونو به چشمش بزنه، گوشی موبایلش هم همیشه آخرین مدل نوکیاست دیگه اینکه  مسافرت خارجی هم به هر کشوری نمیره چون فکر و ذکرش تو خلافه(از نوع ۱۸ سال به بالا) برای مسافرت بیشتر تمایل به آنتالیا و سواحل مدیترانه داره.

الغرض همه خانواده وحشت دارند از روزی که این آقا پسر ما بزرگ بشه از حرف به عمل برسه و عملا وارد جریانات  ۱۸ سال به بالا بشه و آبروی چندین و چند ساله خانواده رو به باد بده. که با حرفی که دیروزایشون در جمع خانوادگی با صراحت اعلام کرد مشخص شد که اون روز زیاد دور نیست.

چکیده سخنرانی دانیال خان در مهمونی:

"نمی دونم چرا چشام هیز شده هر چی می خوام به دخترا نگاه نکنم نمی شه دوباره چشام برمی گرده سمت دخترا قبلا اینجوری نبودم."

چقدر روز معلم بهمون خوش می گذشت. همش جشن بود و از درس خبری نبود. همیشه از قبلش با بچه های کلاس نقشه می کشیدیم که برای اون روز چی کار کنیم. بهترین کاری که هممون دوستش داشتیم و از نظر مون سنگ تموم گذاشتن برای اون روز بود این بود که تو تخم مرغ رو خالی کنیم و بعد با پولک و یا بهار نارنج پرش کنیم، پشت در کلاس بایستیم و معلممون که خواست وارد کلاس بشه تخم مرغ رو بکوبیم به سقف و پولک و بهار نارنج بریزیه رو سرش ما هم از ته دل کیف کنیم و سرود ای معلم رو همه با هم بخونیم. یه بار یادمه وظیفه کوبوندن تخم مرغ به سقف به گردن من افتاد اما از اونجایی که من از بچگی در پرتاب اشیا بشدت ضعف داشتم، اینقدر یواش زدم که تخم مرغ نشکست و قلمبه افتاد کف کلاس و همونجا خورد شد. 

 امروز خیلی دلم هوای اون روزا رو کرده. پس به یاد همه معلم هایی که داشتم، همه همکلاسیهام که الان حتی اسمشون هم یادم نمی یاد، همه اون تخم مرغ هایی که به سقف خورد و نشکست، همه گردنبندهایی که با نخ کشیدن بهارنارنج ها ساختم و تمامی خاطرات اون روزهای شاد و به یادموندنی :

تا که دانش است در جهان اساس   

                                               مر تو را سپاس، مر تو را سپاس

روز معلم مبارک.

 

دیشب یه فیلم رو اعصاب دیدم به اسم خسارت.  اگه با بعضی از مردها از نزدیک آشنا نبودم فکر        می کردم همشون اینجورین "همین قدر حقیر".

عطر بهارنارنج خوشبوترین عطر دنیاست. یه نعمت بزرگه. قربون مازندران خودمون برم که با این بوی بهار و هوای پاک چه حس و حالی به آدم می ده. خدا رو شکر که من این نعمت بزرگ رو دارم.خدا رو شکر که امسال هم تونستم بهش برسم و یه دل سیر از هوای بهارنارنجیش تنفس کنم.

                          ز مازندران شهر ما یاد باد             همیشه بر و بومش آباد باد

 

 ...هرچی آرزوی خوبه ... مال تو

آن فرشته ساده است و خط خطي ا‌ست
سر به زير و يك كمي خجالتي ا‌ست
بوي سيب مي‌دهد لباس او                                                          
دامنش حرير سبز و صورتي ا‌ست
گوشواره‌هايش از ستاره است
تاجش از شهاب سنگ قيمتي است‌
سرمه‌هاي نقطه‌چين چشم‌هاش
ريزه‌هايي از طلاست، زينتي‌ است
تكه‌اي بهشت توي دستش است
... خنده‌هاي كوچكش قيامتي ا‌ست

 http://darvish100.blogfa.com/post-621.aspx

۵شنبه رفتیم شیرپلا. ۲ ساعت ۴۵ دقیقه طول کشید خیلی افتضاح بود. البته نا امید نیستم فکر می کنم بعد از ۳ ماه کوه نرفتن و بخور و بخواب عید می شه امیدوار بود که دوباره راه بیفتیم.

پ.ن. ثمانه هم داره کم کم می ره. روجا و حسن هم دارن می رن. سپیده هم قراره بره. خیلی ها هم که قبلا رفتن. آخه هیچکی فکر دل من و نمی کنه؟

 یک ماه پیش در چنین روزی:

مدیر عامل محترممون در جلسه ای در خصوص بررسی بحران های شرکت ، اولتیماتوم دادند که ما در وضعیت بسیار بدی قرار داریم و دخل و خرجمون نمی خونه و ۶۰ درصد هزینه هامون، هزینه پرسنلی یه. ولی از اونجایی که بنده اصلا دلم نمی یاد که بگم کدومتون دیگه نیاد، اومدم یه فکر دیگه کردم و فکرم اینه که به جای افزایش حقوق ۲۰ درصد کاهش حقوق داشته باشیم تا بتونیم یه مقداری هزینه های پرسنلی رو کاهش بدیم و دهن هیات مدیره رو ببندیم. الغرض ایشون می گفتند و ما هم تو دلمون تحسینشون می کردیم که علی رغم فشارهایی که به ایشون وارد می شه همچنان ایستادگی می کنند و می خوان نیروهاشون رو حفظ کنند. از اون روز همه سعی می کردند که بهتر کار کنند تا شاید بتونند گوشه ای از زحمات این مهربون رو جبران کنند.

امروز:

از اونجایی که ما خیلی یکهو و بی خبر وضعمون خوب شد و پولدار شدیم ضمنا پرسنل هم کم داشتیم چند تن از پرسنل اداری؟ شرکت مادر رسما پرسنل شرکت ماشدند.

نتیجه گیری اخلاقی :

مدیر عامل ما هنوز اینقدر پررو نشده که کارشناسای فنی رو بندازه بیرون و نیروی اداری بگیره. آره حسودی کنید همچین مدیر عاملی حسودی هم داره.

ضمنا پرسنل قدیمی هم تصمیم گرفتند در راستای کار آفرینی برای نیروهای جدید، از فشار کاریشون کم کنند. بنابراین دوباره شروع به وبلاگ نویسی و خوانی، دانلود فیلم و موسیقی، هرهر و کرکر و.... کردند.

رفتم موهام رو کوتاه کردم شدم شکل "کامبیز باغی" تو سریال جایزه بزرگ مهران مدیری که تو ایام عید یکی دو سال پیش پخش می شد.

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

                                              خوش به حال روزگار

با شنیدن کلمه سال نو و عید نوروز اینا به ذهن من میاد:

- کسی که پنجمین سالیه که جاش سر سفره هفت سین خالیه.

- کسی که امسال دیگه نیست که به من زنگ بزنه برم سفره هفت سینش رو بذارم.

- دید و بازدید عید که قربونش برم تا سیزده بدر ادامه داره

- طعم شور پوست پسته

- شیرینی مشدی های خونه مامایی جمنونی

- مهمونی های شام پشت سر هم

- احساس سیری همیشگی

- حسرت نشستن پای تلویزیون و دیدن فیلم های تکراری

- آرزوی تکرار شدن سیزده بدرهای دوران بچگی

با همه اینا عید و دوست دارم چون همیشه برام مثل یه امیده، امید به یه آینده روشن برای همه اونایی که دوسشون دارم و اونایی که اگه می شناختمشون حتما دوسشون داشتم. 

آدم بد

من آخر هفته خیلی آدم بدی شده بودم. در مورد چیزایی که می دونستم و پذیرفته بودمشون گیر      می دادم و لج می کردم. خلاصه روح خبیثی داشتم که نگو و نپرس. خب تقصیر خودم بود نباید اصلا از اولش قبول می کردم که حالا بخوام کم بیارم. الغرض شده بودم عین این آدم بدجنسا.

جالبیش این بود که دیروز عصر از یه شماره ای که نمی شناختمش یه اس ام اس برام اومد که متنش فقط دو حرف بود: "بد" نمی دونم کی بود و از کجا فهمیده بود؟ به گمونم از طرف خدا اومده بود!

امروز که پشت ترافیک مونده بودم یه آقای جوون رو دیدم که وقتی داشت از جلوی پنجره ماشین رد می شد یه قطره اشک قلمبه از چشمش افتاد رو آسفالت خیابون. خیلی دلم براش سوخت. نمی دونم غصش چی بود اما به هر حال این دعای معروف رو براش می کنم که:

خداوندا آرامشی عطافرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که می توانم و دانشی تا درک کنم تفاوت بین این دو را.

من این دعا رو همیشه برای خودم می خونم. امیدوارم برای این آقای غمگین هم مفید باشه.

کسی دلش می خواد که جای من باشه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی من یه قاصدک کوچولو بودم همش فکر می کردم که  کسی هست که دلش بخواد جای من باشه یانه؟ کسی که دلش بخواد شرایط من و داشته باشه همون قیافه، همون فکرا، همون کارا، همون خانواده و ... حالا هم که یه قاصدک بزرگ شدم نمی دونم چرا یهویی امروز تو تاکسی دوباره به این فکر افتادم که بازم کسی هست که دلش بخواد جای من باشه یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن.۱.کتاب بادبادک باز رو دارم می خونم. تازه اوایلشم از یه نویسنده افغانیه تا حالاش که خوشم اومده.

پ.ن.۲. بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده پس همه با هم هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها 

شدم مصداق این مثل:

                   حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت.

 

درست ۳ سال و ۱۱ ماه و ۳ روز پیش بود. من از پشت شیشه اتوبوس نگاش می کردم اونم همین طور. هیچوقت این کار رو نمی کرد همیشه وقتی من رو می رسوند و من سوار اتوبوس می شدم می رفت اما اون بار منتظر موند تا من برم. وقتی اتوبوس از جلوش رد شد خوب یادمه دستش رو گذاشته بود رو قلبش و من رو نگاه می کرد با اون بلوز سبز خوشرنگش چقدر بهش می یومد. با بلند کردن یه ساک کوچولوی من قلب مهربونش درد گرفته بود.خوب یادمه یهو دلم ریخت.

حوض حیاط مامایی اشرف من

 ماهی های تو حوض هم ماهی های هر سال عید ماست که بعد از سیزده بدر می رفتن تو حوض. البته یه تعدادیشون رو گربه خورده یه تعدادی هم به مرگ طبیعی مردن.

دسته جاروش هم از پشت حوض معلومه. این چند روزه بدجوری دلم براش تنگ شده.

اینجا چراغی روشن است

کوکب:بابام میگه هر چقدر هم صبر کنی هیچوقت جوون سراغت نمی یاد.

قدرت: چرا؟                                                                                                        

کوکب:چون چشام چپه.

قدرت: ها! اینکه قشنگه. با یکیش آسمون رو می بینی با یکیش زمین رو،یکهو!

بخشی از صحبت های قدرت(حبیب رضایی) و کوکب(فلامک جنیدی) تو فیلم "اینجا چراغی روشن است".

قدرت برادرزاده شیرین عقل(از دید ما عاقلا البته!) مش رحیم متولی امامزاده سلطان عزیز تو یکی از ییلاقات سوادکوه ِ. مش رحیم باید بره شهر و برای عمل بستری شه و می خواد تو این مدتی که نیست امامزاده رو به یکی بسپره. کسی حاضر نمی شه این کار رو انجام بده و اون به ناچار سلطان عزیز رو میسپره دست قدرت و از این به بعد که فیلم وارد قصه اصلیش می شه که بهتره برین ببینید.

فیلمش خیلی قشنگ بود. من بدون هیچ پیش زمینه ای و فقط به خاطر رضا میرکریمی کارگردانش رفتم این فیلم و دیدم. مثل همیشه از این فیلمش هم خیلی خوشم اومد. یه فیلم لطیف و ساده. از اون فیلمایی که من خیلی دوسشون دارم. لازم نیست خیلی آدم به مخش فشار بیاره که خب این حرف یعنی چی و این کار چه معنی ای می تونه داشته باشه. 

البته حبیب رضایی هم نقش رو فوق العاده بازی کرد. 

پ.ن. اگه این فیلم و ببینید مطمئن هستم که سفر به ییلاقات مازندران یکی از گزینه های مسافرتتون برای سال دیگه تابستونه.

درخت

من عاشق این "لامپ های درخت فرم سفید"ی هستم که تازه گی ها داخل فضای سبز  کنار بزرگراه ها گذاشتنشون. شبا وقتی که روشن می شن انگار یه درخت خوشگلی رو می بینی که برف رو شاخه های گستردش نشسته و داره دلبری می کنه. الحق و الانصاف که بدجوری هم دل من رو برده. دلم     می خواد یه دونه ازش تو حیاط خونمون داشته باشیم.

 من و یاد بچگی هام میندازه وقتی که می خواستم یه درخت رو خیلی خوشگل بکشم به جای اینکه بالا سر تنه درخت از اون دایره های کج و معوج بذارم به تنه درخت شاخه هایی رو وصل می کردم که رو به  آسمون خدا پهن شده بود. البته من اون موقع برف نمی ذاشتم رو شاخه هاش به جاش شکوفه های صورتی سیب رو می ذاشتم.

پ.ن. آه

امروز با یه آقایی که شکل قل مراد بود جلسه داشتیم. جلسه حدود ۲ ساعت طول کشید منتها وقت مفیدش یه ربع بود بقیه اش رو جناب قل مراد با یکی دیگه از همکارامون مدام تو حاشیه بودن. مخم داغ کرده از بس حرفای بی ربط به موضوع جلسه شنیدم.

پ.ن. یه روش جدید شکنجه: می شه یه جلسه با یه موضوع مشخص گذاشت و از این همکار ما هم دعوت کرد.

طبق اطلاعات اولیه ای که من تا قبل از رفتن به مصاحبه از بچه های سابق دانشکده که اونجا کار        می کردند گرفته بودم می دونستم که پنج شنبه ها روز کاریه، ناهار نمی دن، با موبایل نمی شه صحبت کرد و تلفن ها کنترل می شه. همه اینا باعث شده بود که من خیلی احساس خوبی نداشته باشم و این احساس نچندان خوب من با رفتن به شرکت و دیدن دوربین های مداربسته و مانیتوری که تو اتاق مدیر عامل بود و با اون واحد کارشناس ها رو کنترل می کرد و اینترنتی که فقط در صورت نیاز می شد ازش استفاده کرد و ضمنا کلیه صفحاتش هم توسط همین جناب مدیر عامل معظم له چک می شد تبدیل به حس بسیار بدی شد.یه جورایی احساس می کردم دارم می رم تو "اف بی آی" کار کنم.

البته نوع کارشون خیلی عالیه کار تو واحد تحقیق و توسعه. قرار شده اگه می خوام برم بهشون خبر بدم. ولی نمی دونم هر چی فکر می کنم نمی تونم تو همچین محیطی که پرسنلش از ترس دوربین ها نمی تونند تکون بخورند کار کنم. پس فعلا این قضیه منتفی یه تا پیدا کردن یه جای دیگه.

پ.ن. من حتما کارم رو عوض می کنم.

امروز قراره برم نوآوران آیدا پلاستیک برای مصاحبه. خیلی استرس دارم نمی دونم دارم کار درستی می کنم یانه؟ تغییر دادن شرایطم همیشه برام سخت بوده به خاطر همین خصوصیتم هم خیلی تو زندگی ضرر کردم.

تا اونجایی که شنیدم شرکت بدی نیست. رو ورق های پلی کربنات، متیل متا اکریلات، ای بی اس و هیپس کار می کنند. (چقدرم که من از این چیزا سر در می یارم) می رم مصاحبه ببینم چی ازم می پرسن امیدوارم هر چی خیر برام پیش بیاد یکوقت از چاله نیفتم تو چاه.

چند وقته که دور گردون به مراد ما نمی چرخه :

۱- جمعه صبح لوله آب همسایه دو طبقه بالاتر از ما ترکید در نتیجه، آب از سقف همسایه بالایی هامون شرشر می کرد و از داخل کمد ما چک چک. همه همسایه ها(من جمله امیر) تو خونه همسایه بالایی مون جمع شده بودند و فکر می کردند چیکار کنند.

۲- جمعه عصر سقف همسایه بالایی هامون کاملا گچش ریخت و آب از سقف کمد ما شرشر می کرد. همسایه هام همچنان داشتند فکر می کردند که چیکار کنند و امیر همچنان بالا بود. ضمنا خواهر امیر تماس گرفت و گفت که حال پدربزرگ امیر خیلی وخیمه.

۳- جمعه شب لوله کش اومده بود و دنبال محل ترکیدگی لوله می گشت و امیر همچنان بالا بود. ضمنا پدربزرگ امیر هم به کما رفته بود. سینما ۴ هم یک فیلم ترسناک به اسم شکارچیان ذهن پخش       می کرد. من هم جاتون خالی قالب تهی می کردم.

۴- ساعت ۲ بامداد شنبه خدا رو شکر محل ترکیدگی پیدا شد و امیر برگشت خونه و همون موقع پدربزرگش فوت کرد ولی ما نمی دونستیم.

۵- ساعت ۴ بامداد شنبه به ما خبر دادند و ما به سمت قائمشهر حرکت کردیم و الان که دارم این پست رو می نویسم تازه از شمال برگشتم و هنوز یخ انگشتام وا نشده.

خب این هم اخبار این چند روزه.

خیابون شرکت ما یک طرفه است ولی چون خیابون نسبتا پهنی یه  کسی به تابلوی ورود ممنوع توجه نمی کنه و در واقع یه خیابونه دو طرفه به حساب می یاد. من طفل معصومه گناهیه بیچاره غافل از سرنوشته شومی که منتظرم بود گفتم بیام هم رنگ جماعت شم و بیخیال جامعه مدنی، مثل هزاران آدمی که دارن این کار رو می کنن من هم ورود ممنوع برم. تو پرانتز اینکه نوبت دکتر داشتم و باید خودم رو سریع می رسوندم. ولی از اونجایی که این کارا به من نمی یاد و اگه برم دریا آبش خشک می شه، یک بنز آخرین مدل با یه راننده خرس خیکی چاق(خیلی بددهنم ولی اصلا پشیمون نیستم تازه اینایی که گفتم کمشه ) از راه رسید و راه من رو بست و شروع کرد بد و بیراه به من گفتن که چرا ورود ممنوع اومدی من هم ازش عذرخواهی کردم ولی اصلا گوشش بدهکار نبود می گفت" من کنار برو نیستم اگه می تونی رد شو " من هم پیش خودم حساب کتاب کردم که اگه رد شم ماشین این یارو(بنز آخرین سیستم) و خودم وبغلی که کنار خیابون پارک کرده رو قطعا داغون می کنم و کلی باید خسارات بدم. گفتم ببین آقا اگه من رد شم ماشینت داغون می شه می دونید چی به من گفت مرد گنده بی تربیت گفت دلم می خواد بزنی به ماشینم تا بندازمت زندان. من هم حسابی خودم و باختم و خشکم زد راننده های دیگه ای که پشت این آقا گیر کرده بودند اومدن باهاش صحبت کردن که "قربونت بیا کنار بذار این بنده خدا رد شه" که چشمتون روز بد نبینه گوشتون چیز بد نشنوه شروع کرد جوری به اون راننده ها فحش دادن که دمشون و گذاشتن رو کولشون و ترجیح دادن که برن تو  موشینشون بشین. من هم بغضم گرفته بود و خیلی سعی می کردم جلوی خودم و بگیرم تا اشکم در نیاد که همین موقع موبایلم زنگ خورد و تا دیدم امیر شروع کردم بدون هیچ مقدمه ای پشت تلفن زار زدن که" اگه تو اومده بودی الان این آدم بی شعور به من فحش نمی داد." حالا به این کار ندارم که امیر بنده خدا نفهمید من چی دارم می گم  و فکر کرد که چه اتفاقی برای من افتاده که دارم پشت تلفن به اون فحش می دم ولی همین تلفن باعث شد که اون یارو شکم گنده ندید بدید تازه به دوران رسیده ...(و چند تا فحش خیلی بی ادبی دیگه) فکر کنه که کسی داره میاد دنبال من و دمش و گذاشت رو کولش و رفت. من هم تا دلتون بخواد زار زدم و اینقدر گریه کردم از غصه، که هنوزم چشام ورم داره. آخه این شانس که من دارم هان!

پ.ن. به نظر امیر من خیلی از موضع ضعف با اون مرد گنده بی شعور برخورد کردم باید بهش می گفتم  "من مقصرم وایسیم پلیس بیاد." 

پ.ن. دیشب تا صبح خوابم نبرد تا صبح همش قیافه اون غول بی شاخ و دم جلوی چشم بود. 

 

کنون کز رعشه پیری به جامم می نمی ماند

                                                            چه حاصل گر دهد دوران، شراب کامرانی را

 

Thanks god! It's Wednesday

 

شب یلدا من شیش تا مهمون دارم. 

یه سوال: شب یلدا رو چی جوری باید گذروند؟

به نظر من: نمی دونم چرا شب یلدا اونقدر که برای همه مهمه که دور هم باشند برای من مهم نیست. خب به نظر من می شه دو نفری هم شب یلدا رو گذروند نیازی به این همه مهمونی دادن و مهمونی رفتن و بخور بخور که نیست.

شب یلدا به نظر یکی از همکارامون: بلند ترین شب سال رو باید گرفت خوابید شب به این بلندی دیگه که گیر نمی یاد.

دوباره به نظر من : با دوستان هم خیلی خوش می گذره البته این قضیه ربطی به شب یلدا نداره با دوستان همه شبای سال خوش می گذره.

بی ربط:من فکر می کنم زندگی گذشته آدما یه جور آمادگی برای سرنوشتی یه که در آینده به انتظارشون نشسته.

کولکچال برف بازی و سر خوردن روی برف و یخ، خیلی خوش گذشت جاتون خالی.این سرخوردن روی برفش که یکی از هیجان انگیزترین اتفاقات زندگیم بوده.

 یک ایستگاه قبل از پناهگاه کولکچال، سینی کرایه می داد برای سرخوردن و چند نفری اونجا داشتن بازی می کردن ما هم رفتیم کنارشون چون سینی ایستگاه تموم شده بود شروع کردیم با نایلونی که یه دختر و پسر باحال از سطل آشغال برداشته بودند سر خوردن. تا اینکه دیدیم اون دختر پسره می گن پایه هستین بریم یه جای هیجان انگیز سر بخوریم ما هم گفتیم باشه. رفتیم پشت ایستگاه دیدیم یه مسیر پر شیب از بالای کوه به پایین می ره و تازه انتهای مسیر هم چون شیبش خیلی زیاد بود اصلا دیده نمی شد بعد یه بررسی به این نتیجه رسیدیم که وقتی به انتهای مسیر رسیدیم دراز بکشیم تا شاید  با مغز زمین نخوریم. امیر نشست تو مسیر و من هم پشت سرش و سر خوردیم به سمت پایین. با چه سرعتی پایین می رفتیم خدا می دونه، برف های مسیر همین جور تو سر و صورتمون پاشیده می شد و نفسمون بند اومده بود. وقتی به اون قسمتی که شیبش خیلی زیاد بود رسیدیم دراز کشیدیم منتها به جای اینکه با مغز بخوریم زمین و کله مون خورد شه خدا رحم کرد و کمرمون خورد شد. بعد که از جامون پا شدیم برگردیم بیایم بالای کوه دیدیم ۱۰۰ جفت چشم به همراه مامور امداد و نجات کوهستان اون بالای کوه وایسادن و دارن ما رو تماشا می کنن. خیلی خجالت کشیدم که جلوی چشم این همه آدم به اون شکل مسخره از بالای کوه سرخوردم و اومدم پایین ولی خوب به هیجان بی نظیرش می ارزید.

پ.ن. مامور امداد هم از ما قول گرفت که دیگه تو کوه کارای خطرناک نکنیم.

پ.ن.پنج شنبه نامزدی پسر عموم(مجید) بود.

کفشاتون رو تو زمستون پشت در آپارتمان نذارید چون باعث می شین که اونا سردشون بشه و تا یه جفت پای گرم دیدن  بذارن باهاش برن. این توصیه رو جدی بگیرید مثل امیر نباشید که هروقت بهش می گفتم این کفشات و بیار تو سردشون می شه، یه جوری غمگین من و نگاه می کرد و یه لبخند تلخ می زد. اینقدر حرفم و جدی نگرفت تا دیشب کفشاش رفتند. 

من شه اعصاب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مدیر بازرگانی شرکت، بنده رو به سمت مدیر پروژه اُاس۲۲(اینم که اینگیلیش تایپ نمی کنه) منصوب نموده یعنی با این فرمایش ایشون قاصدک خانم تو این پروژه می شه سرپرست آقای ... با ۱۴-۱۵ سال سابقه کار و آقای ... با۷-۸ سال سابقه کار. نمی دونم چرا این کار و کرده و به چه دلیل ولی با این کارش حسابی من رو گرفتار کرده که حالا می گم خدمتتون:

از اون جایی که این آقایون در مقابل بنده تازه کار بسیار با سابقه هستند، من در برخورد با اونها خیلی سعی کردم که نهایت احترام رو بذارم و جوری برخورد کنم که خدایی نکرده فکر نکنند من عقده ایم و دارم رئیس بازی در میارم ضمنا بزرگتری کوچیکتری هم سرم نمی شه. حتی وقتی که به شکل مسخره به من می گفتند شما رئیسید من می گفتم که این چه حرفیه من سعی می کنم از شما کار یاد بگیرم و واقعا هم سعی می کردم از تجربیاتشون استفاده کنم.

 اما از اونجایی که این آقایون بسیار بی جنبن و اصلا لیاقت این همه احترام من رو نداشتند شروع کردن به عیب و ایراد گرفتن از کارم و تذکر دادن و ضایع کردن من پیش سایر همکارا. حتی وقتی من تو اتاق کناری بودم همه باهم با صدای بلند از کار من و عیب و ایرادش صحبت می کردن. من چند روزی این رفتار اونا رو تحمل کردم اما دیگه امروز کاسه صبرم لبریز شد که اونا واقعا اینقدر بدجنسند که تمام این احترام من رو به خودشون جلوی بقیه وارونه جلوه میدن و به حساب بی عرضه گی من می ذارن و بعد از یک جر و بحث جدی با اونا تصمیم گرفتم همونجور که لایقشن باهاشون برخورد کنم.

نتیجه گیری اخلاقی: خانم ها هیچ لزومی نداره که به آقایون زیردستتون لطف کنید فقط امر و نهی کنید و بزنید توسرشون اینجوری هم کارا بهتر پیش میره و هم شما رو به عنوان یه سرپرست و مدیر بهتر قبول دارند. 

از قدیم گفتند: خلایق هر چه لایق

تبلیغات انتخابات شوراها شروع شده  و عکس کاندیدهای محترم بسان لباس از بند رخت در تمام شهرهای بین راه تهران-شمال آویزونه. در قائمشهر تقریبا از هر خانواده یک نفر کاندید شده حتی شوهر دخترعمه امیر با اون قیافه امام سیزدهمیش که ۲۵ سالشه و از اون پسرای بد روزگاره که مدام همسر طفل معصومش رو کتک می زنه (اونم تو این دور و زمونه). البته بماند که بقیه کاندیدهام کم از این پسره ندارن.

 خدا عاقبت شهر ما رو بخیر کنه که دست اندرکاراش این آدمای چپ اندر قیچی می شن.

دعوا

دیشب من و امیر دعوامون شد. امروز صبح تو رادیو مدام از خانه و خانواده و آرامش در محیط خانه وتفاهم و ... صحبت بود.    "ای بخشکی شانس"

روز جهانیه ...

ببینم! کسی می دونه که امروز "روز جهانی آوردن بچه ها به سر کار پدراشونه"؟ منم تازه فهمیدم گفتم بدونید.

کی گفته خواهرشوهر فامیل حساب نمی شه؟ هان!

خانواده خواهر امیر به خاطر ماموریت کاری شوهرخواهرش برای دو سال میرن ایتالیا. حدود ۳ ماهه که ما می دونیم اونا اواسط آذر میرن. اوایل من فکر می کردم،  اونا که برن مهمونی ها کمتر می شه من و امیر بیشتر می تونیم به برنامه های خودمون برسیم و ته دلم خوشحالم بودم که دیگه لازم نیست برای رسیدن به برنامه هامون مجبور به دودر کردن و بهانه تراشی باشیم و در بعضی موارد هم اخم و تخمی رو تحمل کنیم. ولی این یه هفته آخر حسابی دلم گرفته وقتی بهش فکر می کنم دلم خیلی براشون تنگ می شه مخصوصا برای اون دو تا دختر نازش که خیلی دوسشون دارم.

حالا می فهمم که چرا وقتی خاله من برای زندگی می رفت خارج از کشور زندایی هام گریه می کردن. اون موقع این گریه ها برام جای سوال بود چون خیلی رابطه صمیمی ای نداشتند و من خودم شاهد سم پاشی های خالم علیه اونا بودم برای همین هم پیش خودم بهشون حق می دادم که  گریه شون از روی خوشحالی باشه و ته دلشون عروسی. ولی خوب حالا که این قضیه برای خودم پیش اومده فهمیدم، اونایی که می گن "کی گفته خواهرشوهر جزو فامیله" بسیار حرف مفتی می زنند یا حداقل مال من که جزو فامیلم حساب می شه.

پ.ن. ایشالله همه خواهر شوهرا موفق و سلامت باشن(دوباره من جو گیر شدم)

پ.ن. خدا رو شکر امیر امروز گزارشش رو تموم کرد و ایشالله امشب بهش خوش می گذره به قول خودش "گودبای پارتی گزارش"   

من کی بزرگ شدم؟  کی دبیرستان و با خوشی قبول شدن تو دانشگاه تموم کردم؟ کی اونهمه دوست خوب پیدا کردم و اونقدر خوش گذروندم؟ کی به هر چی که فکر می کردم آرزوش و دارم رسیدم؟ کی کار پیدا کردم؟ کی در اوج خوشبختی بزرگترین عشق زندگیم رو از دست دادم؟ کی با ازدواج به نداشتنش عادت کردم؟  کی عاشق همسرم شدم؟ کی اینقدر بزرگ شدم کی؟

توجه توجه

من از کارم خسته شدم. خیلی برام غیر قابل تحمل شده.  مُردم اینقدر شیش سال درس خوندنم و هدر دادم. باورتون نمی شه ولی حتی اوندفعه اسم دستگاه "جی پی سی" هم یادم رفته بود (دیگه از این دستگاه تابلوتر تو رشته ما وجود نداره). دلم برای همه پلیمرها چه کریستالی چه آمورف،  لاستیک و پلاستیک و کامپوزیت و حتی ساختار شیش کباب کریستال ها که یه زمانی حالم ازشون به هم می خورد تنگ شده. دلم برای دکتر کتباب، دکتر شریف، دکتر  ابراهیمی و حتی دکتر رفیع زاده که باز هم یه زمانی حالم ازش به هم می خورد تنگ شده.

پ.ن.از دست خودم خسته شدم چون تا حالا خودم کار پیدا نکردم و همش کار بوده که من رو پیدا کرده اینه که باز هم منتظرم کار بیاد سراغم ولی از کجا نمی دونم.

دیشب خیلی اعصابم خورد بود از دست آدم های پرتوقع و بی ملاحظه ای که همش از آدم انتظار دارن، بدون اینکه بخوان یه اپسیلن از خودشون مایه بذارن. یه خورده پیش امیر غرغر کردم دیدم اون طفلکم که خودش می دونه و جز اینکه ناراحتش کنم و اونم مثل من حرص بخوره کار دیگه ای از دستش بر نمی یاد نمی تونه که بره رفتارشون رو عوض کنه. برای همین هم وقتی که اون رفت خرید من هم پا شدم به روجا تلفن زدم و تمام غرهایی که تو دلم بود و به اون گفتم. واقعا که دوست چه نعمتیه کلی هی همدیگه رو تایید کردیم و قربون خودمون رفتیم تا حالم بهتر شد. وقتی امیر از خرید برگشت دیگه کاملا سرحال بودم البته اون هم وقتی رفت بیرون و برگشت خیلی اوضاش بهتر شده بود. 

یه سوال

تصور کنید من بورس دکترا گرفتم از یکی از دانشگاه های آلمان و تا یه ماه دیگه باید برم اونجا ولی امیر نمی تونه بیاد یعنی شرایطش جوریه که امکان نداره تو این سه سالی که من دارم اونجا درس می خونم بتونیم با هم زندگی کنیم. حالا اگه امیر به من بگه نرو داره جلوی پیشرفت من و می گیره اگرم بگه برو که عجب آدم بی احساسی. واقعا کار درست چیه؟

صبح ساعت ۶:۲۰ دقیقه از میدون سربند راه افتادیم و حدود ساعت ۸:۳۵ دقیقه پناهگاه شیرپلا بودیم. حدود ۴۵ دقیقه صبحونه خوردیم، استراحت کردیم و بعد به سمت قله راه افتادیم ۱۱:۳۰ جانپناه امیری(سیاه سنگ) بودیم نیم ساعت نشستیم و بعد همراه گروه آقا ابراهیم؟ با شعار(ماشاالله ماشالله ماشالله مارییییییا) به سمت قله رفتیم جای هر کی که نبود خالی ۱:۴۵ دقیقه رو قله بودیم هوا عالی آسمون آبی آبی و قله سفید سفید. چند تا عکس با دماوند و توچال انداختیم و یه ناهار خوشمزه خوردیم و بعد هم خودمون رو قاطی بر و بچ اسکی باز با تله کابین رسوندیم پایین. خیلی عالی بود دارم به خودمون امیدوار می شم.

پ.ن۱. امیدوارم یه روز از دماوند بنویسم.

پ.ن۲.چه اهمیت دارد گاه اگر میروید قارچ های غربت

پ.ن۳. بعد از توچال چی می چسبه: یه سری مهمون چترباز که از وقتی برگشتی تا حالا چترشون پهن شده و معمول نیست که کی قراره جمع شه.

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید         فغان که بخت من از خواب در نمی آید

چه می شه کرد ایشالله خیر بوده دیگه (اینو نگم چی بگم)

 

سرکار خانم نر... خل... ها... از این پس شما به سمت سرپرستی گروه نظارت و برنامه ریزی منسوب شده و زیر نظر مستقیم مدیر عامل فعالیت خواهد نمود. بدیهی است که لیاقت و کاردانی شما باعث این انتخاب بوده و اصلا مربوط به نسبتهای فامیلی نمی شه که موجب شده یکی از شرکت های زیر مجموعه سازمان گسترش با اون همه دبدبه و کبکبه، دختری ۲۲ ساله فارغ التحصیل از دانشگاه غیر انتفاعی دارقوز آباد سفلی و بدون سابقه کاری رو که مدام در شرکت در حال چت گروهی و دعوا با سایر همکارشه  به عنوان سرپرست گروه برنامه ریزی و نظارت انتخاب کنه. امید است که در انجام مسوولیت خطیری که بر عهده شما نهادیم بیش از پیش کوشا باشید. ضمنا ببخشید که پست بالاتری نداشتیم.

                                                                                حم... ها... یز...

                                                                                  مدیر عامل

پ.ن. به خدا اگه حسودی کنم خب این دختره به قول مهسا( واقعا در و گوهر سفته) اومده از آسانسور استفاده کرده خب چه اشکال داره. خدا قسمت بکنه برای شما ایشالله(به سبک استاد حسن شماعی زاده بخونید)

خیلی خیلی عجیبه

 اول اینکه : من و امیر جفتمون از همه چیز زندگی هم دیگه خبر داریم و هیچ قسمتی از زندگیمون نیست که اون یکی ازش خبر نداشته باشه یعنی از اولش همین جور قرار گذاشتیم چون جفتمون ترجیح می دادیم حتی از چیزهایی که ممکن ناراحتمون کنه خبر داشته باشیم تا اینکه ندونیم و دلمون خوش باشه.  هر چند که ممکن به نظر خیلی ها این کار اشتباه بوده و درست نباشه ولی چه می شه کرد ما اینجوریم دیگه البته تا حالا از این قضیه ضرر هم نکردیم. 

دوم اینکه:امیر من  قربونش برم خیلی کنجکاوه(فکر دیگه ای نکنید یه وقت) و علاقه زیادی به تخلیه اطلاعاتی داره.

با توجه به "اول اینکه" من به امیر گفتم که یه وبلاگ شخصی دارم اما نکته اینجاست با توجه به "دوم اینکه"  این آقا، هیچ علاقه ای به دونستن آدرس وبلاگم و خوندنش نداره و این خیلی خیلی عجیبه.

باز هم یه پ.ن. بی ربط: روزانه در کشور توسط معتادان ۱۱ میلیارد تومان دود شده و به هوا تشریف می برد.

عجب روز خوبی من و امیر و کلکچال(بر وزن من و مامان و امرسان بخونید)

پنج شنبه خیلی خوب بود باعث شد کلی روحیه ام خوب شه. چه هوایی هم آفتاب، هم ابر، هم بارون، هم مه، هم برف و آخرشم رو قله کولاک برف و مه بسیار شدید. از همشم بهتر اینکه اون روز فقط من و امیر روقله بودیم با یه جای پای مهربون که قبل از ما اون روز اومده بود قله و باعث شد که ما مسیر رو تو اون مه شدید گم نکنیم.

پ.ن. با موبایل امیر و دوربین یاشیکا قدیمیم(هدیه روز تولد ۷ سال پیشم)  چند تا عکس انداختیم ولی چه فایده که نمی تونم بذارمشون اینجا نه اینکه نخوام بذارم امکاناتش موجود نیست. 

 

تو رفتی و دلم حزین شد 

                 قرین آه آتشین شد

                                 از آن شبی که برنگشتی

اگه کسی این آهنگ رو داره خواهش می کنم لینکش رو برام بذاره.

  

                                                                             با تشکر

                                        قاصدک غمگین که خیلی دلش می خواد یه دل سیر گریه کنه.

خاطره

 این روزا همش خاطرات مامایی اشرف عزیزم یادم می یاد. چقدر برای من و داداشم زحمت کشید در واقع چون مامان می رفت مدرسه اون می یومد خونمون و از ما نگهداری می کرد. چقدر داداشم اذیتش می کرد چقدر من سر به سرش می ذاشتم یادش به خیر چقدر خاطره های خوب ازش مونده یکیش همین : 

مامایی اشرف خیلی دلش می خواست که با سواد شه برای همین هم از خیلی سال پیش می رفت مسجد محلشون کلاس نهضت سواد آموزی. تلاش هم زیاد می کرد طوریکه تمام کتاب فارسی اول دبستان رو حفظ بود و همیشه از رو خونی می کرد و مشق می نوشت اما اگه کلمات رو جای دیگه ای غیر از کتاب کلاس اول می دید نمی تونست بخونه در واقع همه رو حفظ کرده بود. یه درسی بود تو کتاب کلاس اول در مورد سه تا برادر که یکی شون نجار یکیشون بنا و یکیشون نقاش بود  هر وقت که می خواست اون درس رو بخونه (جایی که  شغل هر کدوم از برادرا با اسمشون می یومد) می گفت :

مامایی اشرف: اکبر بنا است

ما: اکبر نه مامایی

مامایی اشرف: پس اصغر بنا است

ما : اصغر نه مامایی

مامایی اشرف: آها عباس بنا است

ما : سووووووووت دست دست

و همین طور الخ

 

نمایشگاه تاسیسات

نمایشگاه تاسیسات

۲۴-۲۱ آبان ماه محل دائمی نمایشگاه های بین المللی تهران

از بد روزگار دو روز شم بنده در غرفه حضور دارم. دو روز دیگه رو هم از سایر غرفه های موجود در نمایشگاه بازدید کرده تا شاید بتوانم حداقل به اندازه یک انگشت دونه "اس۲۲" بفروشم(من باز هم نمی تونم انگلیسی تایپ کنم شما "ا" را مثل "ا امید " بخونید). 

شایان ذکر است دیدار دوستان عزیز تر از جان باعث مزید امتنان است.

پ.ن. نمی گم "اس۲۲" چیه که فکر کنید خیلی باکلاسه. 

یه توپ دارم گیلگیلیه

ثمره تلاش های من برای یاد دادن شعر یه توپ دارم قلقلی یه به ریحانه نمکدون:

یه توپ دارم گیلگیلی یه            سرخ و سیفد ابا می ره

نمی دونی تا ابا می ره             من این توپ و می خوام

مشقام و خوب نیبشتم             بابام به من عیدی داد

یه توپ گیلگیلی داد ابا می ره

یه مصراع هم آخرش کم آورد.

پ.ن. ریحانه خواهرزاده امیرخان می باشد.

پ.ن. بی ربط : چرا ساعت کار بانک ها رو تغییر نمی دند. مردن این مردم بیچاره بس که برای دست اندرکاران رادیو تلفن زدند و اس ام اس فرستادند. 

امروز صبح از رادیو شنیدم که در شهر ...(به دلیل سر و صدای زیاد ماشینا اسمش رو نشنیدم) باد شدیدی شروع شده به طوریکه دبستان های اون شهر رو تعطیل کردند.

فکر کنم ترسیدن نکنه خدایی نکرده باد بچه ها رو ورداره  ببره و صاف بندازه تو بغل جادوگر شهراز اوز اظ اض اوظ اوض(اه انگلیسی هم که نمی تونم تایپ کنم)

انشاالله غم آخرتون باشه یا الهی دیگه غم نبینید دعاست یا نفرین