مامایی اشرف مهربونم خدانگهدار برای همیشه.

اون روزایی که بابام فوت کرده بود  وقتی من مادربزرگ هام رو می دیدم پیش خودم می گفتم آخه چرا باید اونا زنده باشن ولی بابای من بمیره بعد از اون روزا فکر می کردم که هیچوقت از این که پیرمرد یا پیرزنی بمیرند من ناراحت نمی شم بالاخره عمرشون رو کردن و حسرتی ندارند ولی حالا که مامایی اشرف مهربونم با تمام اون خنده های شیرینش و محبت هاش و سرور جان سرورجان گفتناش زیر خروارها خاکه متوجه شدم که این محبت بین آدما است که باعث می شه آدم از رفتنشون غصه بخوره حالا هر چند سالشون که می خواد باشه.

پ.ن. من از دوشنبه ها متنفرم