من و امیر 5 شنبه افطار رفتیم کلکچال. تمام طول مسیر پر بود از گروه های دانشجویی که کلی غذا اعم از آش شله زرد و آش رشته و زولبیا بامیه به خودشون آویزون کرده بودند و به زور خودشون رو بالا می کشیدند. من و امیر برخلاف همیشه این بار با دو تا بطری آب و 4 تا خرما راه افتادیم تا افطار آش و تخم مرغ نیمرو تو پناهگاه بخوریم تو دلمون هم به این دانشجوهایی که دیگه از فشار خوراکی رو دوششون به هن و هن افتاده بودند می خندیدیم و پیش خودمون فکر می کردیم که چه آدمای بیکاریند و زور بی خود می زنن خوب برید تو پناهگاه یه چیزی بخورید دیگه یه نفس عمیق هم می کشیدیم و با یه نگاه عاقل اندر سفیه ازشون سبقت می گرفتیم.
تو طول مسیر هم هوا اینقدر گرم بود که مسیر کلکچال 2 برابر شده بود من که از تشنگی رو به هلاکت بودم به طوریکه ته دلم حتی بدم نمی اومد که زمین بخورم و سرم بشکنه تا مجبورشیم برگردیم.
خلاصه مسلمون نشنوه کافر نبینه وقتی رسیدیم پناهگاه متوجه شدیم که بله بوفه های پناهگاه چون ماه رمضونه، تعطیله و فقط یک بوفه بازه که اون هم بدلیل حمله ور شدن خواهران و برادران دانشجوی بسیجی و غیر بسیجی فقط آب جوش می ده اون هم به شرطی که لیوان داشته باشی من و امیر هم که خوشبختانه لیوانی همراهمون نبود و روی تقاضا کردن رو هم نداشتیم مجبور شدیم با آب و خرما روزه مون رو باز کنیم و با بو کشیدن غذای بغل دستی هامون- نامردها نکردن یه تعارف خشک و خالی هم بهمون بکنن- خودمون رو سیر کنیم..
ما بعد از اینکه خدا رو شکر کردیم که به دلمون انداخت همون 4 تا خرما رو هم برداریم، سری کاسه کوزه نداشتمون رو جمع کردیم و به دو اومدیم پایین اول تو پارک جمشیدیه یه کاسه آش داغ خوردیم و بعد هم گازشو گرفتیم رفتیم خونه و غذاهایی رو که به یمن مهمونی دیشب تو یخچالمون بود گرم کردیم و نشستیم خوردیم.
راستی تصمیم گرفتیم دو هفته دیگه که قراره دوباره افطار بریم کوه، به کوری چشم همه خواهران و برادران کوهنورد محترم کلی غذا با خودمون ببریم تا روی همه رو کم کنیم.
یه تصمیم دیگه هم گرفتیم که اونو نمی گم.