یک ایستگاه قبل از پناهگاه کولکچال، سینی کرایه می داد برای سرخوردن و چند نفری اونجا داشتن بازی می کردن ما هم رفتیم کنارشون چون سینی ایستگاه تموم شده بود شروع کردیم با نایلونی که یه دختر و پسر باحال از سطل آشغال برداشته بودند سر خوردن. تا اینکه دیدیم اون دختر پسره می گن پایه هستین بریم یه جای هیجان انگیز سر بخوریم ما هم گفتیم باشه. رفتیم پشت ایستگاه دیدیم یه مسیر پر شیب از بالای کوه به پایین می ره و تازه انتهای مسیر هم چون شیبش خیلی زیاد بود اصلا دیده نمی شد بعد یه بررسی به این نتیجه رسیدیم که وقتی به انتهای مسیر رسیدیم دراز بکشیم تا شاید با مغز زمین نخوریم. امیر نشست تو مسیر و من هم پشت سرش و سر خوردیم به سمت پایین. با چه سرعتی پایین می رفتیم خدا می دونه، برف های مسیر همین جور تو سر و صورتمون پاشیده می شد و نفسمون بند اومده بود. وقتی به اون قسمتی که شیبش خیلی زیاد بود رسیدیم دراز کشیدیم منتها به جای اینکه با مغز بخوریم زمین و کله مون خورد شه خدا رحم کرد و کمرمون خورد شد. بعد که از جامون پا شدیم برگردیم بیایم بالای کوه دیدیم ۱۰۰ جفت چشم به همراه مامور امداد و نجات کوهستان اون بالای کوه وایسادن و دارن ما رو تماشا می کنن. خیلی خجالت کشیدم که جلوی چشم این همه آدم به اون شکل مسخره از بالای کوه سرخوردم و اومدم پایین ولی خوب به هیجان بی نظیرش می ارزید.
پ.ن. مامور امداد هم از ما قول گرفت که دیگه تو کوه کارای خطرناک نکنیم.
پ.ن.پنج شنبه نامزدی پسر عموم(مجید) بود.