مامایی اشرف مهربونم خدانگهدار برای همیشه.

اون روزایی که بابام فوت کرده بود  وقتی من مادربزرگ هام رو می دیدم پیش خودم می گفتم آخه چرا باید اونا زنده باشن ولی بابای من بمیره بعد از اون روزا فکر می کردم که هیچوقت از این که پیرمرد یا پیرزنی بمیرند من ناراحت نمی شم بالاخره عمرشون رو کردن و حسرتی ندارند ولی حالا که مامایی اشرف مهربونم با تمام اون خنده های شیرینش و محبت هاش و سرور جان سرورجان گفتناش زیر خروارها خاکه متوجه شدم که این محبت بین آدما است که باعث می شه آدم از رفتنشون غصه بخوره حالا هر چند سالشون که می خواد باشه.

پ.ن. من از دوشنبه ها متنفرم

تصور کنید تواتوبان همت در مسیر غرب به شرق در حرکتید و بارون وحشتناکی هم داره می باره یه نگاه به کنار اتوبان می ندازید دو تا آدم... رو می بیند که بسان موش آب کشیده دارن از کنار اتوبان پیاده     می رن پارک پردیسان تا شام "ماکارونی قالبی که خانمه دستور پختش رو از اینترنت برداشته" بخورن. البته یه وقتی خیال نکنید که خانمه منم و آقاهه هم امیر که یکهو مخش جرقه زده که شام خوشمزه مون رو برداریم و تو بارون پیاده پاشیم بریم پارک پردیسان که ببینیم تو این پارک چه خبره که روزای تعطیل این همه ماشین کنار اتوبان پارک می کنن.  

مثل اینکه هک شد

من و امیر 5 شنبه افطار رفتیم کلکچال. تمام طول مسیر  پر بود از گروه های دانشجویی که کلی غذا اعم از آش شله زرد و آش رشته و زولبیا بامیه به خودشون آویزون کرده بودند و به زور خودشون رو بالا می کشیدند.  من و امیر برخلاف همیشه این بار با دو تا بطری آب و 4 تا خرما  راه افتادیم تا افطار آش و تخم مرغ نیمرو تو پناهگاه بخوریم تو دلمون هم به این دانشجوهایی که دیگه از فشار خوراکی رو دوششون به هن و هن افتاده بودند می خندیدیم و پیش خودمون فکر می کردیم که چه آدمای بیکاریند و زور بی خود می زنن خوب برید تو پناهگاه یه چیزی بخورید دیگه یه نفس عمیق هم می کشیدیم و با یه نگاه عاقل اندر سفیه ازشون سبقت می گرفتیم.  

تو طول مسیر هم هوا اینقدر گرم بود که مسیر کلکچال 2 برابر شده بود من که از تشنگی رو به هلاکت بودم به طوریکه ته دلم حتی بدم نمی اومد که زمین بخورم و سرم بشکنه تا مجبورشیم برگردیم.

خلاصه مسلمون نشنوه کافر نبینه وقتی رسیدیم پناهگاه متوجه شدیم که بله بوفه های پناهگاه چون ماه رمضونه، تعطیله و فقط یک بوفه بازه که اون هم بدلیل حمله ور شدن خواهران و برادران دانشجوی بسیجی و غیر بسیجی فقط آب جوش می ده اون هم به شرطی که لیوان داشته باشی من و امیر هم که خوشبختانه لیوانی همراهمون نبود و روی تقاضا کردن رو هم نداشتیم مجبور شدیم با آب و خرما روزه مون رو باز کنیم و  با بو کشیدن غذای بغل دستی هامون- نامردها نکردن یه تعارف خشک و خالی هم بهمون بکنن- خودمون رو سیر کنیم..

 ما بعد از اینکه خدا رو شکر کردیم که به دلمون انداخت همون 4 تا خرما رو هم برداریم، سری کاسه کوزه نداشتمون رو جمع کردیم و به دو اومدیم پایین اول تو پارک جمشیدیه یه کاسه آش داغ خوردیم و بعد هم گازشو گرفتیم رفتیم خونه و غذاهایی رو که به یمن مهمونی دیشب تو یخچالمون بود گرم کردیم و نشستیم خوردیم.

راستی تصمیم گرفتیم دو هفته دیگه که قراره دوباره افطار بریم کوه، به کوری چشم همه خواهران و برادران کوهنورد محترم کلی غذا با خودمون ببریم تا روی همه رو کم کنیم.

یه تصمیم دیگه هم گرفتیم که اونو نمی گم.

دعا

می گن دعا در حق غیر مستجاب می شه پس من رو فراموش نکنید. نه اینکه فکر کنید آرزوی محالی دارم نه حتی این آرزو برای خودم هم نیست ولی ذهن من رو خیلی درگیر خودش می کنه پس برای اینکه من یه نفس راحتی بکشم دعا کنید.

فکر می کنم اگه این اتفاق بیفته دیگه من هیچ چی تو زندگی کم ندارم چون همه اون آدمایی که برام مهمند خوشحالند ...

پس برام دعا کنید ...  

هیچوقت این محبتتون فراموشم نمی شه

سریال های بعد از افطار امسال واسه من که مرض خودآزاری دارم خیلی خوبه"میبینم و حرص می خورم" مخصوصا از دست اون دختره تو سریال صاحبدلان و اون کیشمیش گفتنش

قرارداد ها تا آخر سال تمدید شد.

معنیش اینه که ۶ سال درس خوندن من همه باد هوا شد.

پ.ن. امروز روز جهانی ناشنوایان است امیدوارم قدر سلامتیمون رو بدونیم. 

وطن

وطن یعنی گذشته حال فردا                       تمام سهم یک ملت ز دنیا

وطن یعنی چه آباد و چه ویران                    وطن یعنی همین جا خاک ایران

پروفسور حسابی ۱۳۷۱-۱۲۸۱ ه. ش

دکتر حسابی در خانواده ای متمول به دنیا آمد. پدر ایشان بدلیل کسب مقام و منزلت بالاتر خانواده خود را در بیروت ترک نمود و پس از آن ایشان به همراه مادر و برادر خود زندگی توام با فقر و تنگدستی را در دیار غربت آغاز نمود. مادر ایشان با توجه به وضع بد مالی از تحصیل او و برادرش غافل نشد و آنها را به مدرسه کشیش های فرانسوی که مدرسه ای رایگان بود فرستاد. پروفسور حسابی از طفولیت تا آخرین روزهای حیات در بهترین شرایط ذهنی قرار داشتند و حاصل تلاش های ایشان:

- اخذ ۸ مدرک کارشناسی مهندسی و دکترا در فاصله ۷ سال

- تحقیق بر روی نظریه بی نهایت بودن ذرات به عنوان تنها دستیار ایرانی پروفسور انیشتین

- دریافت بزرگترین نشان علمی فرانسه

- تاسیس اولین دانشگاه(دانشگاه تهران) در ایران

- مرد اول علمی جهان در سال ۱۹۹۰ م

و بسیاری افتخارات علمی و فرهنگی دیگر

یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد.

برگرفته از کتاب استاد عشق تالیف ایرج حسابی

مهر

باز آمد بوی ماه مدرسه

بوی بازیهای راه مدرسه

بوی ماه مهر ماه مهربان

بوی خورشید پگاه مدرسه

.....

و یادش به خیر

غزلی نا تمام از شهریار

یاران چرا به خانه‌ی ما سر نمی‌زنند
آخر چه شد که حلقه بر این در نمی‌زنند
دائم پرنده‌اند به هر بام و هر دلی
دیگر به بام خانه‌ی ما پر نمی‌زنند

نیازمندی ها

به اطلاع کلیه هموطنان محترم داخل و خارج کشور می رساند چنانچه از وجود ملکی دو یا سه طبقه در مناطق میرداماد، ونک، ملاصدرا، پاسداران و قلهک با قیمت ۴۰۰-۳۵۰ میلیون مطلع می باشند اینجانب را آگاه نموده و بدین ترتیب همکاران بخش بازرگانی شرکت مارا که مدت مدیدی است کلیه فعالیتهای بازرگانی را متوقف نموده و در جستجوی مکانی برای شرکت به هر کوی و برزنی سر زده اند، بر سر کار اصلی خود برگردانند و شرکتی را از ورشکستگی برهانند.

                                                                         با تشکر

                                                                         قاصدک

 

بوش من و دیوونه می کنه، وقتی باد میاد من عاشق صدای به هم خوردن برگاشم، درخت تبریزی خیلی زیباست.

آدم هایی که به جای جواب به سوالات  یک آدم عصبانی، لبخند می زنند و می خوان که آدم تو خماری بمونه به شدت حرص من رو در می یارن آخه یکی به این آقای همسر من این موضوع رو بگه من که هر چی می گم بیفایده بیفایدست.

روناک

امروز روناک ساعت ۸:۱۵ صبح به سمت کانادا پرواز کرد. چون یک هفته ای نبودم تازه دیروز این قضیه رو فهمیدم. حالا خیلی دلم گرفته چون تواین دو ماهی که اینجا بود من فقط یک بار دیدمش. پریشب خاله جونم برگشت آمریکا و من تا نصف شب بیدار بودم  صبحشم رفتم سرکار برای همین دیروز خیلی خسته بودم و دیشب زود خوابیدم . از تنبلی فرودگاه هم نرفتم که روناک رو ببینم حالا خیلی ناراحتم و بشدت دلم گرفته. ای کاش تنبلی نکرده بودم.

روناک تو رو به خدا مراقب خودت باش و این رفیق خودخواه ، تنبل و خواب آلو خودت رو ببخش.

 هیچوقت اون روزای خوبی که با هم داشتیم و اون خندیدن های از ته دل یادم نمیره حیف که اون روزا دیگه تکرار نمی شه

   

تعطیلات تابستانی

شرکت ما از تاریخ ۲۸/۵/۸۵ لغایت ۴/۶/۸۵ تعطیل می باشد.

واقعا که

آخه من نمی دونم چرا باید برای یه شرکت دیگه  کار انجام بدم . اونم برای شرکتی که پرسنل خودش مدام در حال چت و بگو بخندند. ماشالله این همه پرسنل علاف دارند بازم میان سراغ ما اونم برای چی، ترجمه صورتجلسه شرکتشون هرکی ندونه فکر می کنه من لیسانس مترجمی زبانم. ظاهرا مدیرعامل ما فکر می کنه من از همه بیکارترم. خوش به حال اونایی که از این شرکت رفتند.

بعد از اینکه دوست من از شرکتمون رفت، شرکت ما دو تا کار آموز از دانشگاه غیرانتفاعی بابل گرفت. از اونجایی که شرکت ما سرشناس نیست شواهد نشون می داد که باید آشنایی با یکی از مدیران شرکت در کار باشه.

 چند روز بعد از اومدنشون یکی از پسرا از من خواست تا ایمیلم رو بهش بدم تا میلی رو برای من بفرسته. از اونجایی که من همیشه وقتی یک میلی به دستم می رسه نگاه می کنم ببینم تا این میل اولین بار از کجا اومده به دست کیا رسیده البته نه به خاطر فضولی بلکه شاید یک آشنای قدیمی این وسط پیدا بشه، طبق عادت میل ایشون رو هم بازرسی کردم. تا اینکه دیدم بله خانم مدیر عامل محترم شرکت، این ایمیل رو براشون فرستادن و تصادفا فامیلی این آقا پسر با فامیلی خانم مدیر عامل هم یکی یه. خلاصه تمامی شواهد و قرائن نشون می داد که ایشون باید برادر خانم مدیر عامل محترم ما باشند.

از اونجایی که من نمی تونم از قضیه ای خبردار بشم و اون رو به روی طرف نیارم، برگشتم به این آقا گفتم شما برادر خانم مدیر عاملید؟ بچه طفل معصوم هم که اصلا انتظار نداشت کسی صاف بهش نگاه کنه و این حرف رو بهش بزنه با کلی دستپاچه گی گفت که نه من اصلا ایشون رو نمی شناسم و از طریق رفیقم که دوست خانوادگی آقای مدیرعاملند اومدم اینجا. خلاصه حسابی قضیه رو تکذیب کرد و من خیلی شانس آوردم که با این نحوه گفتن من، ایشون سکته نکردند و خونشون گردن من نیفتاد.

 بعد از این قضیه این آقا تمام سعیشون رو می کردند که به من اثبات کنند که اصلا آقای مدیر عامل رو نمی شناسند یه روز می گفت خیلی جالبه نه آقای مدیر عامل وسط سرشون اصلا مو نداره یا آقای مدیر عامل چقدر چاقند یا آقای مدیر عامل چند سالشونه من که فکر می کنم 40-50 ساله باشند. خلاصه من هم با چشم های گرد شده از فرط تعجب نگاش می کردم و سعی داشتم بهش بفهمونم که برو بچه ما رو رنگ نکن.

با همه این صحبتها من و مریم خودمون رو قانع می کردیم که خوب کارآموزی اومدند دیگه تموم می شه و می رند اینکه اشکالی نداره خوب مدیر عامل شرکت خواسته تا قبل از اینکه شرکت(کشتی عن قریب به گل نشسته ) درش تخته شه، حداقل یک کار خیری برای خانوادش انجام داده باشه و دعای خیر اونا رو برای خودش نگه داشته باشه.

بعد از دو هفته، کارآموزی که فامیل مدیر عامل نبود، خداحافظی کرد و رفت ولی جناب آقای فامیل گفتند که چون من هنوز بخشی از کارهام باقی مونده، دوسه روز دیگه هم میام در پایان دو سه روز، ایشون رو به من کرد و گفت:من اصلا باورم نمی شه خیلی شوکه شدم اصلا انتظارش رو نداشتم، امروز صبح که رفتم پیش مدیر عامل، ایشون به من گفتن ما به شما احتیاج داریم و دلمون می خواد شما اینجا مشغول به کار شی حالا نمی دونم چی کار کنم.

من دیگه حالم داشت بشدت بد می شد احساس می کردم این آقا فکر می کنه من هالوام و باورم شده که ایشون برادر خانم محترم آقای مدیر عامل نیستند. من فقط گفتم مبارکه و به این فکر کردم چطور دوست من که فارغ التحصیل یکی از بهترین دانشگاه های کشور بود تو شرکت ما زیادی بود ولی حالا شرکت ما بشدت به یک نیروی تازه کار از دانشگاه غیر انتفاعی شهرستان نیاز داره؟     

دماوند

فردا قراره دوباره بریم کوه. این بار سبکبارتر می ریم شاید نتیجه بهتری بگیریم. می دونم اگه همسر عزیز من اراده کنه کاری رو انجام بده حتما موفق می شه ( برای همینه که من همیشه بهش افتخار          می کنم).

 نتیجه گیری اخلاقی : ما بالاخره می ریم دماوند دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. 

هيچ كس واقعا تنها نيست
حتي آنها كه ديگر زنده نيستند؛
همان ها كه دوستشان داشتيم!
هنوز مي پيچد صدايشان
در فكرهايمان
در حرف هايمان
در قلب هايمان
هر آنچه كردند
و هر آنچه بودند،
بخشي از ما مي شود
براي هميشه
                                    ريچارد فايف
                        ترجمه عليرضا باقري جبلي

سنگ بزرگ علامت نزدنه

ما یک گروهه ۳ نفره رو تشکیل دادیم که ۱۷ مرداد بریم دماوند . از ما سه نفر دونفرمون تا به حال کوه نرفته بودن یکی از ما هم ۴-۳ سال پیش کوه می رفت و جالب اینجا بود که بدون هیچ آمادگی می خواستیم ۳ هفته قبل از صعود بریم توچال. ۵ شنبه پیش رفتیم ولنجک به قصد صعود به توچال ولی این مسیر صعود به قدری طولانی بود و هوا هم گرم که تا ایستگاه ۵ بیشتر نرفتیم. وقت برگشت هم همش دعا می کردیم که خاله من بیاد و برنامه ما کنسل شه(انگار زورمون کرده بودند که بریم). خلاصه ۲ تامون کوتاه اومدیم که تمرین کنیم و سال دیگه بریم اما جناب اراده کوتاه نمی یومد خلاصه من مامور شدم که روی مخ ایشون کار کنم وکلی امدادهای غیبی و آشکار رو به کار گرفتم تا اینکه دیشب راضی شد که تمرین کنیم و سال دیگه بریم. خلاصه با اینکه به هرکسی  که می دیدیم خودمون  گفتیم و هرکی رو هم که نمی دیدیم براش پیغام فرستادیم که ۱۷ مرداد می ریم دماوند، تصمیم گرفتیم که به روی خودمون نیاریم و نرفتنمون رو بندازیم گردن خاله من که راستی قراره ۵ شنبه بیاد.

خداحافظی

امروز یکی از همکارام که دیگه به یکی از دوستام بدل شده بود، داره از شرکتمون میره من خیلی دلم گرفته اصلا فکر نمی کردم که اینقدر بهش عادت کرده باشم. امروز ما همش سعی می کنیم به چیزای خنده دار فکر کنیم تا اشکمون در نیاد.

اگر تنهاترین تنهایان شوم، باز هم خدا هست او جانشین همه نداشتن های من است. 

خواستم از صبح هایی که بی تو رنگ بعدازظهر یه آدینه رو داره بنویسم ولی فکر کردم چه فایده جز چند قطره اشکی که از چشم من می یاد و دیگه هیچی. چون نمی خواستم که همه بفهمن یه غصه ای دارم منصرف شدم و حالا دارم به یه آهنگ شاد گوش می دم و یاد صبح هایی رو می کنم که با تو بودم شادشاد

 

سمینار علمی

تو یکی از شهرهای کوچیک خدا، قرار یه سمینار علمی برگزار بشه که از قضا مسوول سمینار که یه اقای دکتری هم باشن با رفیق فابریک ما یه آشناییتی دارن. آشناییشون در این حد که قبلا تو یه کار سیاسی-اجتماعی گروهی فعالیت داشتن. الغرض این رفیق فابریک ما رو حساب حس ناسیونالیستی، دو تامقاله برای این سمینار فرستاد و برای اینکه از شرایط سمینار باخبر بشه و هم ببینه مقاله هاش در چه وضعی با این جناب مسوول تماس گرفت که گویا ایشون در دانشگاه بودن و در جواب گفتن که مقاله های شما با اندکی تغییر قابل ارائه است و شب با من تماس بگیر تا بگم تغییراتش چیه. چشمتون روز بد نبینه این رفیق ما خیلی بهش برخورده بود که اینا با این همایش درپیت تواین دانشگاه درپیت چه برا خودشون کلاس می ذارنو دیگه نمی گن من دلم سوخت براشون مقاله فرستادمو و ...(من واقعا شرمنده ام که این رفیق ما اینقدر بددهنی کرده). خلاصه این رفیق ما شب زنگ زد تا ببینه قضیه چیه:

رفیق فابریک: چطوری مسوول سمینار چند تا مقاله اومده تا حالا

مسوول سمینار: ای بد نیستیم تا حالا ۱۰ تا مقاله اومده(که دوتاش مال این رفیق ماست) اینقدر سرم شلوغه که نتونستم خودم مقاله بدم و این خیلی ناجوره راستی تو چرا مقاله ات رو به اسم دانشگاه ... دادی مگه اونا بهت چی میدن بیا به اسم دانشگاه ما بده و اسم من رو هم اضافه کن هواتو داریم

رفیق فابریک:(پس تغییراتی که میگفتن جناب مسوول این بود)

خلاصه این رفیق ما قبول نکرد این کار رو انجام بده ولی واقعا یه دکتر مملکت و رئیس دانشگاه هر چند دانشگاه دارقوز آباد سفلی، باید همچین تقاضایی بکنه؟ 

اونوقت هی بگین برو دکترا بگیر.

معلم نمونه

دیروز یه بنده خدایی که معلم نمونه شده بود می گفت که قرار شنبه، اداره آموزش و پرورش منطقه به معلم های نمونه جایزه بده. اسم چهل نفر اولی هم که زودتر برسن به جشن یادداشت می شه تا بهشون جایزه بدن.

خطاب به شیث

ای شیث، جونم برات بگه، تو که در جریانی من به چه کارهای فکری سنگین و پیچیده ای مشغولم انگاری دارم تو ناسا کار می کنم. اگه من بیام مطلب بنویسم پس کی تایپ کنه، کی زونکن ها رو جابجا کنه، کی جهت گیری کنه.      

همین الان از یه جایی که براشون رزومه فرستاده بودم باهام تماس گرفتند، گفتند شنبه برم برا مصاحبه. قبل از اینکه زنگ بزنند می گفتم اگه باهام تماس بگیرن کارم رو عوض می کنم و می رم اونجا ولی حالا که زنگ زدند دوباره شک کردم. برام دعا کنید نمی دو نم چی کار کنم.

الهی چنان کن سرانجام کار        تو خشنود باشی و ما رستگار.

یاذش بخیر این دعای همیشگی ما وقت کنکور بود. با عاصفه می خوندیم

مهمون

امشب مهمون دارم.  آخه من خواب و استراحت و تنهایی رو برای آخر هفته بیشتر از هر چیز دیگه ای ترجیح می دم.

خیلی تنبلم نه 

مرسی شیث

سلام

امروز روز تولد قاصدک تو بهاره.